خوشههای خشم
خوشههای خشم
درباره نويسنده و اثر
از طرف ديگر در همين دوره در يک چرخش ناگهاني به حمايت علني از جنگافروزان كشورش در ويتنام برخاست. دورة اول زندگي خصوصي اشتاين بک چندان سعادتمند نبود. در ابتداي جواني براي به دست آوردن نان مثل کارگران روزمزد و کشاورزان فقير کار ميکرد. بعدها نيز تحصيلات دانشگاهياش را بدون گرفتن مدرك رها كرد. با نوشتن رمان موشها و آدمها (1937) شهرتش از آمريكا فراتر رفت و هنگامي كه دو سال بعد خوشههاي خشم را منتشر كرد شهرتش جهانگير شد و آثارش به همة زبانها در سراسر دنيا ترجمه و در ميليونها نسخه منتشر شد. نكتة ديگر اينكه متاسفانه استاين بك در دورة دوم زندگياش ادبياش كه از سال 1952 شروع شد اثر برجستهاي منتشر نكرد اما طنز روزگار در اين است كه جايزة ادبي نوبل در اين دوره به خاطر انتشار اثر ضعيفش با نام «زمستان ناخشنودي ما» به وي اعطا شد.
خلاصه رمان خوشههای خشم
کلاهي بر سر گذاشته و لباسي خاکستري رنگ و ارزان پوشيده و پوتين نظامي نويي به پا کرده بود. اينها لباسهايي بود كه در زندان به او داده بودند. چهارسال پيش، تام جود هنگام دفاع از خودش، کسي را با بيل کشته و به هفت سال زندان در مک آلستِر محکوم شده بود. اما اينک با دادن تعهد، سه سال زودتر از موقع آزاد شده بود و ميخواست به مزرعة پدرش برگردد.
اواخر ماه ميبود و هوا گرم و سوزان. وقتي تام از وسط زمينهاي زراعي ميگذشت، لاکپشتي را که چرخ جلو کاميوني به بيرون از جاده پرت کرده بود، پيدا کرد. تام ميخواست لاکپشت را براي برادر كوچكش سوغاتي ببرد.
مدتي كه در ميان گرد و خاكهاي نرم جادة خاكآلودي كه از ميان كشتزارها ميگذشت پيش رفت. عرق از سر و پايش ميريخت. كمي پايينتر از جاده چشمش به بيد بيقواره و خاكآلودي افتاد. قدمهايش را تند كرد تا با پناه بردن زير درخت از آفتاب بگريزد. اما نزديك درخت، مردي را ديد كه زير درختي نشسته است. مرد صورتي استخواني، پيشاني بلند، گونههايي بيمو و برنزه، موهايي خاكستري و ژوليده داشت. مرد موخاكستري مدتي به تام زل زد و بعد او را شناخت. گفت: «شما تام جود پسر بابا تام نيستيد؟»
تام گفت بله. مرد گفت: «مرا يادتان نميآيد. اما من پدر روحاني محلّة شما هستم». تام گفت: «عجب! پس شما كشيش كيسي هستيد.» آن مرد گفت: «بله اما حالا جيم كيسي هستم. ديگر نور خدا در دلم نيست. ديگر موعظه را گذاشتم كنار. ديگر قلبم صاف نيست.» شما مسافرت بوديد؟ من که خيلي وقته اينجاها نبودم.» تام گفت كه چهار سالي در زندان بوده و دوباره به خانه برگشته تا كاري بگيرد و به زندگياش برسد.
كيسي گفت: «خيلي وقت است پدرت را نديدهام. دوست دارد او را ببينم.» بعد از جا بلند شد و كفشهايش را به پا كرد و دنبال تام راه افتاد تا با هم به مزرعة خانوادة جود بروند. آنها با هم يك مايلي پيش رفتند اما وقتي از پشتهاي گذشتند و به مزرعة خانوادة جود رسيدند، در رديف خانههاي كوچك پرنده پر نميزد. تام گفت: «انگار اتفاقي افتاده. هيچ كس نيست.»
مباشران مالک بزرگ، خانوادة تام را نيز مثل ديگر کشاورزان از زمينشان بيرون کرده بودند. چون آن سال، گرد و غبار روي محصولات را گرفته بود و آفتاب داغ، گياهان را خشک کرده بود و آنها هم مثل ديگران محصول زيادي به دست نياورده بودند تا اجارهشان را بپردازند. چند سال پيش کشاورزان مجبور شده بودند پنبه بکارند. اما چون قادر نبودند زمين را يک سال به آيش بگذارند تا قوت بگيرد، خاکِ زمين فرسوده شده بود.
به همين دليل مالکان بزرگ يا بانکها، ديگر حاضر نبودند از اجارههايشان بگذرند. آنها مباشرانشان را فرستاده بودند تا کشاورزان را از زمينهاي اجارهاي، بيرون کرده و خانههايشان را خراب کنند. البته بعضي از مباشرها مهربان بودند، بعضي خشمگين و بعضي نيز ظالم و بيعاطفه. اما همه غلام بانکها بودند. ميگفتند: «مجبوريم. بانك يا شركت احتياج دارد. زمينهايش را ميخواهد.»
كشاورزان گفتند: «ميخواهيد چكار كنيم؟ ما كه نميتوانيم از سهم كشت خودمان كم كنيم. همهمان نيمه سير هستيم. بچههايمان هميشه گرسنهاند، لباسمان تكه تكه است. آخر ما چه خاكي به سرمان بريزيم؟ ما سالهاست که روي اين زمينها کار کردهايم. ما اينجا به دنيا آمدهايم. درست است که چند سال پيش وام بانک را نپرداختهايم، و حالا بانک مالک زمينهايمان شده، اما ما هميشه اجارهمان را پرداختهايم. لطفاً صبر کنيد تا سال ديگر.»
اما بانکها اين چيزها را نميفهميدند. آنها ميخواستند فقط يک نفر حقوقبگير را با يک تراکتور در زمين بگذارند تا پس از جمعآوري محصولات، زمينها را بفروشند.
كشاورزان گفتند: «پس ما هم دست به تفنگ ميبريم.» مباشران هم گفتند: «آن وقت، اول با کلانتر و بعد با ارتش طرف هستيد. اگر در زمينهاي بانك بمانيد دزديد و اگر كسي را بكشيد ميشويد آدمكش. پس بهتر است هرچه زودتر برويد.» كشاورزها گفتند: «كجا برويم؟ چه جوري برويم. ما كه پول نداريم؟» مباشرها گفتند: «اگر راه بيفتيد شايد به پنبهچيني پاييز برسيد. راستي چرا به غرب نميرويد؟ به كاليفرنيا. آنجا همهجا باغ است و كار ميوهچيني هست.» زنها از شوهرانشان ميپرسيدند: «كجا ميرويم.» اما کشاورزهاي زخم خورده و خشمگين نميدانستند.
کيسي و تام ايستاده بودند و مزرعه را نگاه ميکردند. همه چيز مزرعه را تراکتور ويران کرده بود. به زور وارد خانة نيمه ويران شدند. تام گفت: «يا همه از اينجا رفتهاند يا مردهاند. حتماً اتفاق بدي افتاده. اما انگار همسايهها هم رفتهاند وگرنه تختههاي به اين خوبي دست نخورده باقي نميماند.»
چند دقيقه بعد، کيسي که به دشت نگاه ميکرد مردي خاکآلود را از دور ديد که نزديک ميشد. مرد به جلوي خانه رسيد و آنها او را که از اهالي بود شناختند. مرد براي آنها تعريف کرد که چطور بانکها با انداختن تراکتورها در مزارع و خراب کردن همه چيز، همه را به زور فراري داده بودند. اما خود او با اينکه همة خانوادهاش رفته بودند تنها کسي بود که آن طرفها مانده بود. خانوادة تام نيز همه پيش عموجان بودند. مرد گفت: «رفتند تا يک ماشين باري بخرند و چند روز ديگربروند به طرف غرب. همة کشاورزها دارند ميروند. هشت مايل که بروي ميرسي به خانة عموجان. همه آنجا هستند.» راه دور بود. تام و کيسي و مرد روستايي تصميم گرفتند شب را در همان خانة ويران به صبح برسانند.
صبح تام و کيسي از جادهاي که چرخ ماشينها وگاريها در مزرعه به وجود آورده بود به طرف خانة عموجان به راه افتادند. مدتي که رفتند تام گفت: «نميدانم اينها چطور خودشان را در خانة عموجان جا ميکنند. آنجا فقط يک اتاق و يک انبار دارد. بايد روي هم سوار شوند.» کشيش گفت: «تا آنجا که يادم ميآيد عمو جان، زن و بچه نداشت.»
افق در مشرق سرخ رنگ بود كه آنها به خانة عمو جان رسيدند. از دودكش زنگ زدة خانه دود بيرون ميآمد و يك كاميون در حياط بود و يك عالم اثاثيه هم جلوي خانه روي هم تلنبار شده بود. تام گفت: «خداي من انگار ميخواهند بروند.» از پنبهزار گذشتند و پا به حياط خانه گذاشتند. پدرِ تام در كاميون ايستاده بود و به آخرين تختههاي بارگير ميخ ميزد. پدر تام، ريشي انبوه و پوستي سبزه داشت و لاغر و کمرباريک بود. پيرمرد، به محض ديدن تام با نگراني پرسيد: «تام فرار کردي؟» تام گفت: «نه، تعهد دادم و آزادم. همة مداركم هم باهام هست.»
پدر تام چكش را زمين گذاشت و گفت: «ما ميخواهيم برويم كاليفرنيا. اسبابها را هم بار ميزنيم. اما مادرت از ترس اينكه تو را نبيند نميخواست بيايد كاليفرنيا. حالا تو هم با ما ميآيي. برويم غافلگيرشان كنيم.» تام گفت: «پدر، كشيش كيسي را كه يادت هست. او هم با ما ميآيد.» پدرِ تام به كشيش كيسي خوشآمد گفت و سپس همگي با هم رفتند که مادرِ تام را ببينند و صبحانهاي بخورند. مادر با ديدن تام همانطور كه داشت صبحانه را حاضر ميكرد دهانش نيمه باز ماند. بعد خدا را شكر كرد و با نگراني همان سئوالهاي پدر را از تام پرسيد. بعد آرام شد اما شادياش شبيهاندوه بود.
مادر پرسيد: «تام، توي زندان خيلي باهات بدرفتاري كردند؟ جوشي كه نشدي؟» تام گفت: «نه، نه. البته تا يك مدتي اين جوري بودم. ميگذره. ولي وقتي ديروز ديدم چه بلايي سر خانهمان آورده اند...» مادر گفت: «تام فكر نكن تنهايي ميشود جلويشان ايستاد. سگكُشِت ميكنند. اما اگر همة آن چند صد هزار نفري را كه مثل ما در به در كردند جلويشان ايستاده بودند جرات اين كار را نداشتند. خانهمان را با خاك يكسان نميكردند و مجبور نميشديم دار و ندارمان را بفروشيم.»
در همين موقع، پدربزرگ تام با شلوار سياه پر از وصله و پيراهن آبي و پاره پورهاش كه دگمههايش را نينداخته بود، از راه رسيد و بعد هم مادربزرگ كه پدربزرگ خيلي ازش حساب ميبرد آمد. همراهش نوآ پسر بزرگ خانواده هم بود. نوآ آدمي کم حرف و آرام و شبيه آدمهاي ابله بود،. سر و بدن و ساقهاي بدترکيبي داشت. چون شبي که به دنيا ميآمد، فقط پدرِ تام کنار مادرش بود و پدر به جاي يك ماما اما با ناشيگري نوآ را به دنيا آورده بود. حالا هم پدر از خجالت هميشه به نوآ بيشتر محبت ميكرد.
صبحانه كه خوردند تام و پدر راه افتادند طرف كاميون توي حياط. پدر به تام گفت: «قبل از خريد کاميون، اَل نگاهش کرد. ميگه هيچ عيبي ندارد. ميداني كه اَل پارسال رانندة كاميون بود. ميتواند ماشين را تعمير هم بكند.» اَل برادر تام و پسري شانزده ساله بود و حالا سر كار نميرفت و روز و شبش را با ولگردي ميگذراند. تام خودش كاپوت كاميون را بالا زد و نگاهي به آن كرد و گفت: «خود من توي زندان رانندة كاميون بودم.» و پرسيد: «عمو جان كجاست؟» پدر گفت عموجان پيش از آفتاب با روزاشارن، روتي (خواهر دوازده سالة تام) و وينفيلد (برادر ده سالة تام) رفتهاند تا مقداري مرغ و جوجه و اثاثيه بفروشند.» تام گفت: «اما من اصلاً نديدمش.» پدر گفت: «آخر تو از بزرگراه آمدي. روزاشان در خانة کاني ريورز است. آخ، يعني تو نميداني. خواهرت با کاني ريورز عروسي کرده. كاني را كه يادت ميآيد؟ پسر خوبيه، نوزده سالش است. خواهرت هم حامله است. بچهاش چهار پنج ماهه است.»
تام پرسيد: «كي ميخواهيد برويد به غرب؟» پدر گفت: «فكر كنم فردا صبح بتوانيم همة اثاثيه را بار كنيم و حركت كنيم. از اينجا تا كاليفرنيا دو هزار مايل است. اما ما پول زيادي نداريم. تو پول داري؟» تام گفت: «همهاش دو، سه دلار.» پدر گفت: «ما هر چه داشتيم فروختيم. همهاش شد 200 دلار. كاميون را 75 دلار خريديم. بارگيرش را من و اَل بهش وصل كرديم. فكر كنم يك چيزهاي ماشين را هم بايد توي راه گير بياوريم.»
مادر گفت: «تام، توي کاليفرنيا کارمان رو به راه ميشود.» تام گفت: «چرا نشود.» مادر گفت: «من اعلاميههايي را که پخش ميکردند ديدم. نوشته بود آنجا هم کار زياد است هم مزد خوب ميدهند. براي چيدن انگور و پرتقال هلو يک عالمه کارگر ميخواهند. اگر نگذارند چيزي بخوريم ميتوانيم گاهي يک هلوي کوچک و لهيده کش برويم و بخوريم. اما ميترسم همهاش کلک باشد. پدرت ميگفت بايد دو هزار مايل برويم. از روي تمام تپهماهورها و کنار کوهها بايد بگذريم. تام به نظرت اين همه راه چقدر وقت ميخواهد؟» تام گفت: «نميدانم. پانزده روز و اگر شانس بياوريم ده روز...»
اَل با پدر رفتند باقي وسايل اضافي را بفروشند. موقع رفتن آل به پدر گفت: «پدر شنيدم تام در زندان تعهد داده که از اين ايالت خارج نشود. وگرنه ميگيرندش و باز سه سال مياندازندش توي هلفدوني.» پدر گفت: «واقعاً؟ خدا کند دروغ باشد. ما به تام خيلي احتياج داريم.»
شب آنها نزديک کاميون دور هم نشستند تا مشورت کنند. همة خانواده بودند: پدر و مادر تام، دامادشان کاني كه مردي بود جوان و لاغر با چشماني آبي و کارش کارگري بود، تام، پدربزرگ و مادربزرگ، عموجان که پنجاه ساله، غمگين و ساکت و هميشه شرمسار بود و بدني باريک و زورمند داشت، اَل، وينفيلد بازيگوش، ولگرد و غرغرو، نوآ، روزاشارن ـ که موهاي بافته شده دورسرش حلقه شده و تاج بوري را درست کرده بود ـ و بچة كوچك خانواده روتي. پدر تام گفت: «فقط صد و پنجاه دلار پول داريم. ولي اَل ميگويد بايد براي کاميون لاستيکهاي بهتري بخريم.» تام به همه گفت کشيش کيسي هم با آنها ميآيد. پدر گفت: «ما همه روي هم ميشويم دوازده تا. مجبوريم سگها را ببريم که با آنها ميشويم چهارده تا. کاميون برا اينهمه آدم جا ندارد.» اما مادر و مادر بزرگ اصرار داشتند کشيش کيسي را هم ببرند. همة خانواده از اينکه ميخواستند به کاليفرنيا بروند ذوق زده بودند.
همان شب، دام هايشان را کشتند و نمک زدند تا در طول سفر بخورند. مردها آنچه را که ميشد روي هم بستند و بار کاميون کردند. مادر نيز به تام گفت هر چه براي غذا خوردن لازم است از توي آشپزخانه بردارد. با اينكه تصميمگيري مشكل بود مادر صندوقي را كه همة نامهها، عكسهاي خانوادگي و بريدة روزنامههاي دربارة محاكمة تام در آن بود را در آتش ِ اجاق انداخت. اسباب و ابزارها را ته كاميون و روي آن را جامهدان و وسايل آشپزخانه و روي همه نيز تشكها را گذاشتند و روي باربر را با برزنت پوشاندند تا مسافرها از آفتاب و باران در امان باشند.
سپيدة صبح كه خواستند حرکت کنند، پدربزرگ كه پشت انباري نشسته بود نميخواست بيايد. گفت: «من نميگويم شما بمانيد. شما برويد. اما من ميمانم. اين ملك خوب نيست، اما وطن من است. من توي خانة خودم ميمانم.» پدر گفت: «نميشود. تراكتورها اين زمين را زير و رو ميكنند. كي به شما ميخواهد غذا بدهد و از شما پرستاري كند. ميميريد.» اما پدربزرگ راضي نميشد. پدر و مادر با هم يواشكي مشورت كردند و بعد موقعي كه به او صبحانه ميدادند در قهوهاش شربت خوابآور ريختند و وقتي پدربزرگ خوابش برد او را هم سوار كاميون كردند و روي بارها خواباندند و بعد راه افتادند. قرار شد هر بار دونفر نوبتي جلو، كنار راننده بنشينند و بقيه عقب كنار بارها باشند. كاميون سنگين بود و آنها آهسته در گرد و غبار به سوي جادة بزرگ و غرب پيش ميرفتند.
مدتي بعد کاميون آنها نالهكنان، به طرف مرز ايالت پيش رفت. جادة 66 بزرگراه مهاجران و كساني بود كه از غرش تراكتورها و زمينهاي ويرانشان در اوكلاهما ميگريختند. 300 هزار نفر با پنجاه هزار ماشين زهوار در رفته در جاده روان بودند. اما رانندههايي كه كاميونها و ماشينهاي پر از بار را ميراندند مظطرب و دلواپس بودند. نميدانستند فاصلة شهرها چقدر است و آيا آذوقه و پول كافي دارند و ماشينهايشان طاقت خواهد آورد تا به باغهاي ميوه برسند يا نه. آيا پولي براي بنزين برايشان ميماند.
وقتي خانوادة جود به يکي از پمپ بنزينهاي سر راهي رسيدند تا بنزين بخرند و آب بردارند، فهميدند که روزي پنجاه، شصت کاميون (مثل آنها) از آنجا رد ميشود تا به طرف غرب بروند و رانندههاي آنها هم از صاحب آنجا تقاضاي بنزين ميکنند. ولي چون پول ندارند، اسباب و اثاثيه و حتي کفشهايشان را ميدهند و بنزين ميگيرند. مامور پمپ بنزين گفت: «مردم مثل مور و ملخ توي جاده ريخته اند. آب ميگيرند. اتاقها را كثيف ميكنند. اگر هم بتوانند چيزي كش ميروند. حتي بنزين گدايي ميكنند تا بتوانند به راهشان ادامه بدهند.»
اَل كه كاميون را ميراند با نگراني و تمام وجود به صداهايي كه از موتور ماشين در ميآمد گوش ميداد تا فوري بيايد پايين و عيب و ايراد ماشين را رفع كند. وقتي تام خواست جاي اَل را بگيرد اَل گفت: «مواظب باش روغن كم نكند تام. يواش برو.» تام لبخندي زد و گفت: «مواظبم، دلواپس نباش.» در راه مادر به تام گفت خيلي نگرانش است. چون ميترسيد تام را به خاطر بيرون رفتن از ايالت دوباره بگيرند و به زندان بيندازند. تام گفت: «مادر، اين باز هم بهتر از اين است كه بمانم و از گرسنگي بميرم.» تازه از شهر بتاني گذشته بودند که با ديدن ماشين كهنة سفري و چادري در کنار يک نهر، تام کاميون را نگه داشت تا آنها هم در آنجا چادر بزنند. تام پايين كه آمد، مرد لاغري را كه صورتي استخواني داشت ديد كه روي موتور ماشين خم شده است.
از او پرسيد: «ميشود اينجا چادر زد؟ شب ماندن اينجا ممنوع نيست؟» مرد كه نامش ويلسون بود با مهرباني گفت: «چرا نميشود. ما هم از همسايگي شما خوشحال ميشويم.» همه از كاميون پايين آمدند و با خانوادة آقاي ويلسون آشنا شدند. آنها هم مثل ديگران به کاليفرنيا ميرفتند تا کاري پيدا کنند. همسر آقاي ويلسون زني ريزاندام بود. نوآ، عمو جان و كشيش كيسي شروع به پايين آوردن بار كاميون كردند و بقيه در كنار خانوادة ويلسون چادر زدند. پدر بزرگ حالش بد بود. حال طبيعي نداشت و چانه و بدنش ميلرزيد. خانم ويلسون از آنها خواست او را به چادر آنها بياورند. براي همين فوري پدر بزرگ را در چادر آقاي ويلسون تاق باز روي تشکي خواباندند، اما پيرمرد تشنج داشت و فشار خونش بالا بود. كمكم همة عضلات پدر بزرگ منقبض شد.
سپس ناگهان از جا پريد و بعد آرام شد و نفسش بريد. پدربزرگ سکته کرده بود. كشيش كيسي براي پر بزرگ دعا خواند. همة خانواده جمع شدند و از آقاي ويلسون تشكر كردند. اَل و تام هم رفتند ماشين آنها را تعمير كنند. همه مانده بودند با جنازة پدربزرگ چه كنند. پدر گفت: «براي اين كار قانون هست. بايد اطلاع داد. بعدش چهل دلار ازتان ميگيرند و دفنش ميكنند وگرنه مثل گداها خاكش ميكنند.»
اما آنها نميخواستند چهل دلار بدهند چون فقط صد و پنجاه دلار پول داشتند و ميترسيدند قبل از اينكه به به كاليفرنيا برسند پولشان تمام شود. اما در ضمن نميخواستند پدر بزرگ مثل گداها به خاك سپرده شود. پدر گفت: «پدر بزرگ، پدرش را با دستهاي خودش خاك كرد. بعضي وقتها نميشود طبق قانون عمل كرد.» تام گفت: «من ميگويم روي يك تكه كاغذ بنويسيم اين كيه و چه طوري مرده و بعدش باهاش دفن كنيم.» پدر گفت خوب فكري است و مادر، پدربزرگ را شست و با کمک خانم ويلسون کفن کرد. و بعد همان شبانه مشخصات و نحوة مرگ پيرمرد را روي يک تکه کاغذ نوشتند و در يک قوطي مرباي خالي گذاشتند و با پدربزرگ دفن کردند. موقع دفن كشيش كيسي دعا ميخواند. روتي و وينفيلد نيز با اشتياق نگاه ميكردند.
موقعي كه دو خانواده شام ميخوردند آقاي ويلسون گفت: «ما هم مجبور شديم برادرم ويل را جا بگذاريم. ما زمينهايمان به هم چسبيده بود. اما هر دو رانندگي بلد نبوديم. همه چيزمان را فروختيم و ويل يك ماشين خريد. اما شب قبل از حركت داشت تمرين رانندگي ميكرد كه ماشينش داغون شد. او هم ديگر پول نداشت و لج كرد و نيامد. ما هم نميتوانستيم بمانيم. 85 دلار هم بيشتر نداشتيم و نميتوانستيم آن پول را تقسيم كنيم. توي راه هم ماشين خراب شد و سي دلار داديم براي تعميرش. پشت سرش هم شمعها و لاستيكش خراب شد. نميدانم هرگز به كاليفرنيا ميرسيم يا نه. حالا هم پتپت ميكند.» اَل با غرور گفت: «حتماً لوله بنزينش گرفته. درستش ميكنم.»
آقاي ويلسون گفت: «من اعلاميههايي ديدم كه ميگفت توي كاليفرنيا خيلي به كارگرهاي روزمزد احتياج دارند. اگر پايمان به كاليفرنيا برسد من قول ميدهم بعد از دو سه سال آن قدر پول گيرمان بيايد كه بتوانيم يك خانه بخريم.» پدر گفت: «من هم اين اعلانها را ديدم.» و از كيف پولش يك اعلاميه در آورد.
خانم ويلسون مريض احوال بود. براي همين به شوهرش گفت: «اگر من ناخوش شدم شما راهتان را بگيريد و برويد.» مادر گفت: «نه، هر اتفاقي برايتان بيفتد ما مواظبتان هستيم.»
روز بعد اَل ماشين دست دوم آقاي ويلسون را تعمير کرد و آنها نيز همراه با خانوادة جود، به طرف کاليفرنيا به راه افتادند. فاصلة زياد منزلگاهها آنها را مجبور ميکرد شبها چادر بزنند. روز بعد قبل از رسيدن به تگزاس به دو تا پمپ بنزين رسيدند و کنار يک اغذيهفروشي ايستادند تا کمي آب بردارند و نان بخرند. يکي از کارکنان اغذيهفروشي که دلش براي آنها سوخته بود، عمداً سه تا نان را ارزان به خانوادة جود فروخت.
از تگزاس كه ميگذشتند، اَل ماشين دوج آقاي ويلسون را ميراند و مادر و روزاشارن جلو درکنار او نشسته بودند. رزا شارن گفت: «مادر وقتي رسيديم بايد ميوه بچينيم و توي ده زندگي کنيم؟ من و کاني نميخواهيم توي ده زندگي کنيم. ما ميخواهيم توي شهر زندگي کنيم. کاني هم توي يک مغازه شايد هم توي يک کارخانه، کار گير بياورد. کاني ميخواهد توي خانه درس بخواند تکنيسين بشود. شايد هم مغازة تعمير راديو براي خودش داشته باشد. ما ميخواهيم هر وقت دلمان خواست برويم سينما. کاني ميگويد شايد مرا ببرد زايشگاه. يک ماشين کوچک هم ميخريم. من اتو برقي ميخرم. براي بچهمان اسباببازي و لباس نو ميخريم.» مادر گفت: «ما نميخواهيم شما از ما جدا شويد.
وقتي خانواده از هم بپاشد ديگر زندگي براي چه خوبه؟» در اين موقع اَل ناگهان صداهاي ناجوري از موتور ماشين شنيد و آن را كنار زد. تام نيز كه كاميون را ميراند، جلوي ماشين ايستاد. وقتي ماشين را نگاه كردند معلوم شد ماشين آقاي ويلسون ياتاقان سوزانده. تام كه همه جاي ماشين را ديده بود گفت که تعمير ماشين يک روز طول ميکشد. پدر نگران تمام شدن پولشان و نرسيدن به کاليفرنيا بود. آقاي ويلسون گفت: «ما را بگذاريد و برويد.» پدر گفت: «نه، ما حالا ديگر قوم و خويش شديم.»
براي خريد وسايل يدکي بايد هفتاد مايل برميگشتند اما روز بعد نيز يکشنبه بود و همه جا تعطيل. تام پيشنهاد کرد كه او و کيسي پيش ماشين بمانند و آن را تعمير کنند و بقيه بروند. بعد هم آنها هم با ماشين به بقيه ميرسند. همه قبول کردند. پدر هم گفت: «راه بيفتيم. فايده ندارد همه اينجا بمانيم. تا شب ميتوانيم پنجاه مايل يا حتي صد مايل برويم.» اما مادر با عصبانيت رفت و جک ماشين را برداشت و در حالي که آن را تکان ميداد به پدر گفت «نه من نميآيم. من نميگذارم خانواده از هم جدا شود. نميگذارم خانواده از هم بپاشد. من آبرويت را ميبرم. من گريه و التماس نميکنم دهنت را خرد ميکنم. اگر راست ميگويي بيا جلو.» همه منتظر بودند پدر از خشم بترکد اما کاري نکرد. تام گفت: «باشد تو بردي مادر. حالا آن ميله را بنداز زمين. اَل اينها را با کاميون ببر هرجا آب و سايه بود چادر بزن و با کاميون برگرد اينجا. کشيش و من موتور را پياده ميکنيم. بعد دوتايي بر ميگرديم سانتاروزا براي خريدن وسايل يدکي.»
اَل با كاميون و اسبابها رفت و همه را به يك اردوگاه رساند و زودي براي كمك به تام آمد. آنها با كمك هم موتور ماشين را پياده کردند و همان شب کيسي را کنار ماشين گذاشتند و به شهر برگشتند و وارد يک محوطه در کنار پمپ بنزيني که پر از ماشينهاي اوراقي بود، شدند. در آنجا ماشين دوج اوراقي نيز بود. سرايدار آن محوطه كه مرد يك چشمي بود و دل پرخوني از اربابش داشت به آنها اجازه داد قطعاتي را که ميخواستند از ماشين اوراقي جدا كنند و بردارند. آنها حتي يک چراغ قوه از سرايدار آنجا خريدند و فوري با وسايل يدکي برگشتند. بعد زير نور چراغ قوه ماشين دوج آقاي ويلسون را تعمير کردند و همان شبانه پيش بقية خانواده در اردوگاه برگشتند. خانوادة آنها در آن اردوگاه چادر زده بود.
تام ماشين دوج را كنار اردوگاه نگه داشت اما اَل با كاميون از راه بين نردة اردوگاه رفت تو. تام رفت و با صاحب اردوگاه حرف زد. پدرهم آمد. صاحب اردوگاه گفت: «اگر ميخواهيد اينجا چادر بزنيد شبي نيم دلار برايتان تمام ميشود. آب و هيزم هم تهيه كنيد. ديگر هيچ كس باهاتان كاري ندارد.» تام گفت: «اما ما ميتوانيم توي سرازيري جاده بخوابيم و يك پاپاسي هم به كسي ندهيم.» صاحب اردوگاه گفت: «ولي معاون كلانتر شب همه جا را ميگردد. شايد آدم ناجوري باشد. توي اين مملكت قانوني هست كه بيرون خوابيدن و ولگردي را قدغن كرده.» پدر گفت: «ما كه پول داديم. اين پسر از خانوادة خودمان است. ما صبح زود ميرويم.» صاحب اردوگاه گفت: «براي ماشين بايد پنجاه سنت ديگر بدهيد.» تام به پدر گفت: «ما ميرويم بيرون ميخوابيم و فردا صبح به هم ميرسيم. ميشود اَل بماند و عموجان با من بيايد؟» صاحب اردوگاه گفت: «عيبي ندارد.»
مرد ژنده پوشي که روي لبة ايوان نشسته بود و سر زانوهاي شلوارش سوراخ بود از جا بلند شد و در حالي كه ميخنديد به پدر گفت: «ميرويد كاليفرنيا كه مزد بگيريد؟ شايد ميرويد پرتقال و هلو چيني نه؟ اما من دارم از زور گرسنگي از آنجا برمي گردم. اگر كار اين است بهتر است آدم بميرد.» مردها همه متوجه مرد كهنهپوش شدند. پدر گفت: «چرا داري مزخرف ميگويي مرد؟ من يک اعلاميه دارم که نوشته مزدها بالا رفته. در روزنامه هم خواندم براي ميوهچيني يک عالمه کارگر ميخواهند.» مرد ژندهپوش گفت: «اما اگر توي ولايتتان جايي داريد برگرديد.»
پدر گفت: «نهخير نداريم، از زمينهايمان بيرونمان كردند.» مرد ژندهپوش گفت: «خب پس من نااميدتان نميكنم.» پدر عصباني شد. گفت: «نه، حالا كه گفتي تا آخرش بگو!» مرد ژندهپوش گفت: «اين اعلاميهها دروغ است. اين مردک هشتصد نفر کارگر ميخواهد، ميآيد پنج هزار تا از اين اعلاميهها چاپ ميکند. شايد بيست هزار نفر اين اعلاميه را بخوانند. آن وقت، ممکن است سه هزار نفر كه از سختيهاي زندگي ديوانه شده اند راه بيفتند و به آنجا بروند. بعدش شما و پنجاه خانوادة ديگر ميرويد و کنار يک آبگير چادر ميزنيد. يارو، ميآيد به چادرتان سر ميزند تا ببيند چيزي داريد بخوريد يا نه. اگر چيزي نداشته باشيد بخوريد، به شما ميگويد اگر کارمي خواهيد فلان ساعت برويد به بهمان جا. وقتي شما به آنجا ميرويد، ميبينيد هزار نفر منتظرند. يارو ميآيد و ميگويد: من ساعتي بيست سنت ميدهم. ممکن است نصف جمعيت قبول نکند، ولي پانصد نفر ميمانند چون دارند از گرسنگي ميميرند. آنها ميدانند هرچه کارگر بيشتر و گرسنهتر باشد، ميتوانند مزد کمتري بدهند. حتي اگر بتواند كارگرها را با بچههايشان براي هلوچيني استخدام ميكند.
اما چارهاي نيست، بايد برويد. چون من نميخواهم نگرانتان كنم با اين حال وقتي با آن مردک روبه رو شديد، از او بپرسيد که چقدر ميخواهد مزد بدهد؟ بگوييد حرفهايش را بنويسد. اگر اين کار را نکنيد، بيکار ميمانيد.» صاحب اردوگاه كه روي صندلياش خم شده بود تا مرد كوتاه و ژندهپوش را بهتر ببيند به او گفت: «نکند شما هم از همان آدمهايي هستيد که گاهي وقتها ميآيند اينجا و دنبال آشوب ميگردند؟ از همانها كه مردم را تحريك ميكنند.»
مرد ژندهپوش گفت: «نه، ولي من بعد از يک سال که دو تا از بچهها و زنم را از زور گرسنگي از دست دادم، اينها را فهميدم. همان موقع كه دو تا كوچولوهام با شكمهاي بادكرده زير چادر افتاده بودند و پوست و استخوان شده بودند و من چپ و راست ميدويدم تا كار گير بياورم... بعد مامور متوفيات آمد گفت اين بچهها قلبشان گرفته و مرده اند. اين كاغذ را هم نوشت!» همه ساكت بودند و گوش ميكردند. مرد ژنده پوش نيمچرخي زد و فوري در تاريکي شب گم شد. صاحب اردوگاه گفت: «مرتيكة حقهباز! اين روزها از اين آدمها توي راه زياد پيدا ميشوند.» تام و پدر و كيسي به طرف چادر خانواده رفتند. تام به پدر گفت: «من با عمو جان ميروم بيرون بخوابم. توي جاده كمي جلو ميرويم. چشمايتان را خوب باز كنيد تا ما را ببينيد. ما طرف راست جاده ايم.»
ماشينهاي مهاجران در كوره راهها ميخزيد و به شاهراه ميرسيد و در جادة بزرگ به سوي غرب ميرفت. بهشت غرب براي همه يك رويا بود. همه آموخته بودند كه صبحها چگونه به سرعت چادرها را برچينند و رختخوابها و ظرفها را بار بزنند و شبها فوري چادرها را به پا كنند و بارها را بچينند. اما هرچه بود تب رفتن بر همه مستولي شده بود و اتومبيلهاي مهاجران به كندي خود را روي جاده پيش ميكشيد.
صبح روز بعد، خانوادة جود به آهستگي به راه خود ادامه دادند، از قلههاي سلسله کوههاي نيومکزيکو و به فلاتهاي آريزونا رسيدند و پس از گذشتن از يک بيابان در مرز ايالت، مأموري راهشان را بست و از آنها پرسيد کجا ميروند و چقدر در آنجا ميمانند. آنها گفتند ميخواهند از آن ايالت عبور کنند. مامور مرزي اثاثية آنها را گشت و بعد برچسبي روي شيشة جلوي ماشين چسباند و گفت: «خوب حالا برويد اما هر چه زودتر برويد بهتره.»
آنها هم راه افتادند. آفتاب بود و خشکي هوا. آب نيز ناياب بود و مجبور بودند آن را قمقمه اي ده پانزده سنت بخرند. و بعد آنقدر در جاده رفتند تا به رودخانه اي رسيدند. در اردوگاه کوچکي که در آنجا بود، هر خانواده يک چادر زده بود. روتي و وينفيلد به آب زدند. حال مادربزرگ خوب نبود و آنها چهل دلار بيشتر پول نداشتند. نوآ گفت: «ديشب همهاش مادر بزرگ آن بالا روي ماشين دندان قروچه ميکرد. اختيارش ديگر دست خودش نيست.» تام گفت: «اگر استراحت نکند از دست ميرود.»
مردها رفتند که خود را در رودخانه بشويند. پدر بهت زده به قلههاي تيز کوهها و صخرههاي آريزونا نگاه کرد و گفت: «يعني ما از اينها رد شديم؟» عموجان گفت: «آره فعلاً که توي کاليفرنيا هستيم.» تام گفت: «باز هم کوير است. اما بکوب ميرويم. پدر چرا توي فکري؟» پدر گفت: «يک خرده استراحت لازمه، مخصوصاً براي مادر بزرگ. اما چهل دلار ديگر بيشترپول نداريم. بايد فوري همه برويم سر يک کار و پول در آوريم.». نوآ در حالي که در آب خنک بود گفت: «دلم ميخواهد اين تو بمانم، براي هميشه.»
مردهاي خانوادة جود از آب در آمدند. پدر گفت: «بهتر است زودتر برويم و اين سفر را تمامش کنيم.» تام و نوآ از بقيه دور شدند و زير درختها دراز کشيدند. نوآ بلند شد و گفت: «تام من همين جا ميمانم، ديگر جلوتر نميآيم. من نميتوانم از آب دور بشوم.» تام گفت: «مگر ديوانه شدي؟ خانواده را چکار ميکني؟ مادر را؟» نوآ گفت: «من ماهي ميگيرم. اينجا از گرسنگي نميميرم. من که کاري از دستم بر نميآيد. تو به مادر بگو. خيلي غصه ام ميگيرد. اما دست خودم نيست، بايد بروم.» بعد، به سوي پايين رودخانه رفت و از تام دور شد. تام دنبالش رفت و گفت: «آخر نکبت وايستا ببين چي ميگويم..» اما نوآ تندتر رفت. تام خواست دنبالش برود اما منصرف شد. و بعد آنقدر نگاه کرد که نوآ در ميان بتهها و درختان گم شد.
غروب آن روز، مادر و روزاشارن با مادربزرگ كه حالش بد بود توي چادر بودند كه مرد سيه چهره اي كه هفت تير و سردوشي داشت و مدال نقره اي كلانتر روي سينهاش بود سرش را كرد توي چادر و پرسيد: «مردهايتان كجا هستند؟ از كجا ميآييد؟» مادر گفت: «از اوكلاهما. ميخواهيم همين امشب برويم.» کلانتر گفت: «كار عاقلانه همين است. چون اگر فردا همين وقت اينجا ببينمتان، توقيفتان ميکنم. بيخود اين جا اُطراق نکنيد.» مادر عصباني شد. ماهيتابه را برداشت و فرياد زنان به كلانتر گفت: «يك باتون و يك هفت تير به خودت آويزان كردي و ما را استنطاق ميكني؟شانس آوردي مردهايمان اينجا نيستند. توي ولايت ما به شما ياد ميدهند چطوري جلوي زبانشان را بگيرند.» کلانتر گفت: «فعلاً كه توي كاليفرنيا هستيد. بيسروپاها، نبايد در اينجا لنگر بيندازيد!» و چرخيد و رفت.
كمي بعد تام آمد. مادر ديگ آبي روي آتش گذاشته بود تا سيب زميني آب پز بپزد. تا تام را ديد دلش آرام گرفت چون ميترسيد كلانتر سراغ تام برود و تام حسابش را برسد. مادر قضية آمدن کلانتر را به تام گفت. تام هم به او گفت که نوآ آنها را ترک کرده است. مادر پرسيد: «چرا؟» تام گفت: «نميدانم.» و بعد حرفهاي نوآ را براي مادر گفت. مادر مدتي طولاني ساكت بود. بالاخره گفت: «خانواده دارد پخش و پلا ميشود. نميدانم چرا. انگار من هم فكرم اصلاً كار نميكند.» تام همه را صدا كرد و گفت كه كلانتر آمده است و زودتر بايد راه بيفتند. آنها آماده شدند که بروند، اما آقاي ويلسون آمد. خيلي مضطرب بود. گفت حال خانمش خيلي وخيم است و نميتواند از جايش جنب بخورد و اگر استراحت نكند زنده به آن طرف تر نميرسد. بعد اصرار كرد بقيه بروند. دوباره چادرها را برچيدند و كاميون را بار زدند.
پدر كه خواست سوار كاميون شود دو تا اسكناس مچاله شده وكمي سيب زميني و گوشت نمك زده به آقاي ويلسون داد و گفت: «خيلي خوشحال ميشوم اگر اينها را قبول كنيد.» آقاي ويلسون سرش را پايين انداخت و گفت: «من اين كار را نميكنم. براي خودتان چيزي نميماند.» مادر پول و غذا را گرفت و جلوي چادر آنها گذاشت و كمي بعد كاميون راه افتاد. اما مادربزرگ هم حالش خيلي بد بود. جاده خراب بود و تام با دنده دو ميرفت تا فنرهاي كاميون آسيب نبيند. مدتي بعد موتور داغ كرد و تام ماشين را نگه داشت و خاموش كرد تا موتورش خنك شود. وقتي پايين آمد در حالي كه به زمين سوختة كوير و كوههاي خاكستري نگاه ميكرد به اَل گفت: «معلوم نيست بتوانيم بي خطر به آخر اينجا برسيم.» مدتي بعد دوباره راه افتادند. در قسمت عقب كاميون مادر كنار مادربزرگ خوابيده بود اما حال مادر بزرگ هر لحظه خراب تر ميشد. وسط راه پليس جلوي كاميون را گرفت. يكي شان گفت بازرس كشاورزي هستند.
آنها همه جاي كاميون را گشتند تا مبادا بذريا گياه كاشتني همراه خانوادة جود باشد. پليسها وقتي وضع مادربزرگ را ديدند از ترس اينكه نميرد آنها را زياد معطل نكردند. مادر هم كه ميترسيد تام در وسط كوير بايستد چيزي راجع به وخامت حال او به كسي نگفت. بالاخره وقتي آنها به دره اي سرسبز و پر از باغهايي ميوه رسيدند تام كاميون را نگه داشت و همه پايين آمدند و با تعجب به طبيعت زيبا نگاه كردند. مادر نيز به زحمت از عقب كاميون پايين آمد اما براي اينكه نيفتد به كاميون تكيه داد. از خستگي و بي خوابي چشمانش ورم كرده و سرخ بود. تام پرسيد: «مادر چته، ناخوشي؟» مادر در حالي كه به دره نگاه ميكرد گفت: «كاش ميتوانستم حالا بهتان نگويم. اما مادربزرگ مُرد! من به مادربزرگ گفتم كه كاري نميتوانم برايش بكنم. لازم بود خانواده از كوير رد بشود. نميشد وسط كوير ايستاد. بچه دنبالمان بود، بچة روزاشارن توي شكمش.» بعد با دستانش چهرهاش را پوشاند.
در کاليفرنيا کشاورزي صنعتي شده بود و مالکان هر روز تعدادشان کمتر و وسعت زمينهايشان بيشتر ميشد. خانوادههاي مهاجر، خانوادههايي كه تراكتورها آنها را از زمين هايشان رانده بود از آرکانزاس، اوکلاهما، تگزاس، نيو مکزيکو و نوادا با شكمهايي گرسنه به آن سمت براي پيدا كردن کار ميآمدند.. درست است كه اين مهاجرها از نسل ايرلنديها، اسكاتلنديها، آلمانيها، و انگليسيها بودند اما غريبه نبودند. هفت پشتشان آمريكايي بود. با وجود اين مالکان، دکانداران و بانکداران از دست مردم خشمگين و گرسنه ناراحت بودند و از آنها ميترسيدند، چرا که مهاجران پولي نداشتند تا خرج کنند.
سيصد هزار مهاجر، فقط زمين و غذا ميخواستند، ولي چون به آنها اجازه داده نميشد در زمينهاي باير کار کنند، حسرت ميخوردند. آخر آنها احساس ميكردند باير انداختن زمين هنگامي كه بچههاي آنها گرسنه است گناه است. و بعد وقتي آنها به جنوب ايالت ميرسيدند پرتقالهاي طلايي را ميديدند كه از شاخهها آويزان هستند اما ارتش بزرگ تفنگداران از پرتقالها مواظبت ميكردند تا كسي براي بچة گرسنهاش پرتقالي نچيند. اين بود كه با ابوطيارههايشان به شهر ميرفتند اما نميدانستند شب كجا بخوابند. شهر آوارگان در كنار آبها بود. و هوورويل ِكنار رودخانه نيز يكي از اين اردوگاهها بود.
خانوادة جود جسد مادربزرگ را به مأموران کفن و دفن دادند تا آنها او را در زمينهاي شهرداري دفن کنند. چون خريد كافور، تابوت و قبر حداقل ده برابر پولي ميشد كه آنها داشتند. وقتي بالاخره آنها از سر اجبار جلوي اردوگاه هووِرويل رسيدند تام كاميون را نگه داشت و با كنجكاوي نگاهي به آدمها و خانههاي اردوگاه انداخت. به پدر گفت: «چنگي به دل نميزند. ميخواهي برويم جاي ديگر را هم ببينيم.» پدر گفت: «اول بايد ديد وضع از چه قرار است.» تام از ماشين پايين آمد و روتي و وينفيلد مثل هميشه با سطل پايين پريدند و به طرف رودخانه رفتند. پدر آمد پايين تا بفهمد ميشود آنجا چادر زد يا نه. اما مادر گفت: «چادر بزنيم بابا. من ذله شدم. شايد بتوانيم خستگي در كنيم.»
فوري چادر زدند و وسايل را از كاميون خالي كردند. اما آنجا جاي كثيف و درهمي از چادرها و خانههاي مقوايي و آلونكها و ماشينهاي قراضه و آدمها بود و فقر و گرسنگي و مريضي در ميان مردها و زنها و بچهها بيداد ميكرد. تام به طرف مرد جواني رفت كه داشت ماشينش را تعمير ميكرد و به او كمك كرد. مرد جوان كه اسمش فلويد بود گفت: «شما تازه رسيديد. شايد بهتراز ما بتوانيد بگوييد چرا هر وقت يك جا وا ميايستيد هي كلانتر و مامورها اين طرف و آن طرف پخش و پلاتان ميكنند.»
تام پرسيد: «واسه چي؟» مرد جوان گفت: «هر كسي يك چيزي ميگويد. بعضيها ميگويند اينها از رأي ما ميترسند. پرت و پلامان ميكنند تا نتوانيم راي بدهيم. بعضيها ميگويند واسه اين است كه بيكار نمانيم. بعضيهاي ديگر ميگويند اگر يكجا بمانيم برايشان مشكل ميشويم. خودت وايستا ميبيني.» تام گفت: «مگر ما ولگرديم. ما دنبال كار ميگرديم، هر كاري باشد.» مرد گفت: «خيال ميكني ما دنبال چي ميگرديم؟ من از وقتي آمدم اينجا دارم از گرسنگي سقط ميشوم. البته الآن کار چنداني پيدا نميشود. هنوز براي انگور و پنبه چيني زود است.»
تام گفت: «اما توي ولايت ما كساني با اين اعلاميههاي زرد رنگ آمده بودند ميگفتند براي چيدن محصول كارگر ميخواهند.» مرد جوان خنديد و گفت: «انگار حدود سيصد هزار نفري كه اينجا هستند همه اين اعلامية نكبتي را ديده اند. ميداني چرا چون اگر اينها براي يك نفر كار داشتند و يك نفر هم پيدا ميشد كار كند مجبور ميشدند هر چه آن يك نفر ميخواهد بهش بدهند. اما اگر صد نفر بيايند و خانواده شان هم گرسنه اند باشند و آن كار را بخواهند هر چي كه اينها بدهند آن صدتا قبول ميكنند تا بتوانند شكم بچه هايشان را پر كنند. حتي براي گرفتن آن يك كار همديگر را ميكشند. ميداني آخرين مزدي كه من گرفتم چقدر بود؟ پانزده سنت. يك دلار و نيم براي ده ساعت كار. فرصت سرخاراندن هم نداشتم.» تام گفت: «اين همه باغ اينجاست. اينها همه كارگر ميخواهد.»
فلويد گفت: «فقط وقتي ميوهها ميرسد يعني فقط توي پانزده روز فوري سه هزار تا كارگر ميخواهند. چون اگر هلوها را نچينند ميگندد. اما ميآيند اين اعلاميهها را چاپ ميكنند تا هزاران نفر بيايند و هر چقدر دلشان ميخواهد مزد بدهند.» تام گفت: «اما موقع رسيدن هلوها اگر مثلاً همه با هم دست به يکي کنند و بگويند: بگذاريد هلوها بگنده، مزدها فوري بالا ميرود نه؟» فلويد گفت: «در اين صورت مردم يک رئيس ميخواهند. اما تا يارو بخواهد دهانش را باز کند، ميگيرند و مياندازندش زندان.» تام با عصبانيت گفت: «پس بايد هرچه به ما دادند، قبول کنيم و يا از گرسنگي بميريم، نه؟ دلم ميخواهد يک وقتي حساب اينها را برسيم.» فلويد گفت: «بايد اين کار را کرد، اما نبايد رفت و روي پشت بام جار زد، چون بچة آدم خيلي طاقت گرسنگي را ندارد، حداکثر دو يا سه روز.» تام از فلويد جدا شد و جلوي چادر خودشان پيش اَل رفت.
مادر جلوي چادر با هيزم غذا ميپخت اما وقتي سرش را بلند كرد دايرهاي از بچههاي گرسنه را ديد كه بوي غذا به دماغشان رسيده بود و فوري جمع شده بودند و با شرم به غذا پختنش نگاه ميكردند. در چادر، رزاشارن به كاني گفت: «من بايد بروم به مادر كمك كنم. اما هر بار خواستم بروم يكدفعه عقم گرفت.» شوهرش کاني گفت: «اگر ميدانستم اين جوري ميشود نميآمدم. شبها درس تراكتور ميخواندم و روزي سه دلار در ميآوردم. با روزي سه دلار ميشود خيلي خوب زندگي کرد و هر شب به سينما رفت.»رزا شارن گفت: «بايد وقتي بچه كه به دنيا ميآيد ما خانه داشته باشيم. من نميخواهم توي چادر به دنيا بياورمش.»
وقتي خانوادة جود ناهار ميخوردند، بچههايي كه آنجا جمع شده بودند خيره خيره به ديگ و غذا خوردن خانوادة جو نگاه ميکردند. مادر بعد از اينکه غذاي همة خانواده را کشيد، ديگ را گذاشت وسط آنها و بچهها به آن هجوم بردند. بعد از غذا، اَل آمد و تام را پيش فلويد برد. فلويد گفت: «يکي که همين الآن از اينجا رد ميشد گفت در شمال کار پيدا ميشود؛ درة سانتاکلارا. البته خيلي از اينجا دور است. بايد عجله کرد و شب راه افتاد. نبايد هم به هيچ کس گفت.»
در همين موقع، ناگهان يک شورلت نو وارد اردوگاه شد و مردي از آن بيرون آمد و وسط چادرها ايستاد. اما کلانتر از ماشين پايين نيامد. تام و فلويد و اَل بي اختيار رفتند طرف شورلت. مردي كه از شورلت پياده شده بود به يک گروه از مردان نزديک شد. پرسيد: «شما کار ميخواهيد؟ در تولار فصل ميوه چيني است. براي چيدن ميوهها کارگر زيادي ميخواهيم.» يکي از مردها پرسيد: «چقدر مزد ميدهيد؟» مرد گفت: «حدود سي سنت.» يکي گفت: «قرارداد ميبنديد؟» مرد گفت: «آره، اما مزدها هنوز درست معلوم نيست.»
فلويد به مرد نزديک شد و گفت: «به ما نشان بدهيد صاحبکار هستيد و اجاره نامه داريد. يک ورقه هم براي استخدام ما امضا کنيد. معلوم کنيد که کجا و کي بياييم و چقدر مزد ميدهيد، آن وقت همه مان ميآييم.» مرد گفت: «من هنوزهيچ چيز نميدانم. ضمناً به معلم هم احتياج ندارم كه به من بگويد چكار كنم.» فلويد گفت: «پس حق نداريد کارگر استخدام کنيد.» مرد گفت: «من حق دارم هر کاري دلم ميخواهد بکنم.» فلويد گفت: «آره، پنج هزار نفر را ميکشانند آنجا و نفري پانزده سنت مزد ميدهند. تا حالا دو دفعه اين حقه را به من زده اند. اگر راست راستي كارگر ميخواهد اجاره نامهاش را نشان بدهد و بنويسد چقدر مزد ميدهد.»
صاحبکار به طرف شورلت برگشت و داد زد: «جو! اين يارو حرف سرخها را ميزند. آشوب طلب است. تا حالا نديديش؟» کلانتر به تندي در ماشين را باز كرد و پايين آمد. بعد گفت: «به نظرم ميشناسمش. هفتة پيش وقتي درايستگاه ماشينهاي کهنه دزدي شد، به نظرم او را آنجا ديدم. آره! خودش است. زود سوار شو!» كلانتر شلوار سواري و پوتين داشت و جلدچرمي و هفت تيري به قطار فشنگش آويزان بود. تام گفت: «اما دليلي عليه او نداريد.» کلانتر چرخيد و به تام گفت: «تو هم همين طور. زيادي حرف بزني افسار بهت ميزنم. شما بي شرفها كاري جز دعوا راه انداختن و ماجراجويي نداريد. ضمناً ادارة بهداشت دستور داده که اردوگاه را خراب کنيم. برويد تولار! اينجا هيچ غلطي نميشود کرد.»
تام به فلويد چشمکي زد. کلانتر به فلويد گفت: «سوار شو.» اما فلويد چرخي زد و مشتي به دهان کلانتر کوبيد و فرار کرد. کلانترتلوتلويي خورد و تام هم به او پشت پا زد. کلانتر افتاد، اما هفت تيرش را کشيد و شليک کرد. تير به دست زني که جلوي چادر ايستاده بود خورد. كلانتر دوباره هفت تيرش را بلند كرد تا فلويد را با تير بزند. اما کشيش کيسي لگدي به پسِ کلة پليس زد و کلانتر از حال رفت. مرد ديگر که وضع را اين طور ديد، با شورلت فرارکرد. تام هفت تير كلانتر را توي خارستان انداخت. کيسي به تام گفت: «فرار کن و توي جنگل قايم شو. كلانتر تو را ديد. زير تعهدت زدي. برت ميگردانند زندان.» تام از بين جمعيت بيرون رفت و پا به فرار گذاشت. ناگهان صداي سوتي آمد و همه پراکنده شدند. چند لحظه بعد، ماشين پليس وارد اردوگاه شد و چهار تفنگدار از آن پايين پريدند. کيسي به آنها نزديک شد و گفت: «من يکي از هم قطاريهاي شما را زدم.»
پليس ها، کيسي و کلانتر را سوار کردند و با خود بردند. جلوي چادر عموجان و پدر داشتند دربارة کار کشيش کيسي صحبت ميکردند که روزاشارن مثل آدمهاي گيج از چادر بيرون آمد و با نگراني پرسيد: «کاني کجاست؟ خيلي وقت است نديدمش.» مادر گفت: «اگر ديدمش بهش ميگم تو دنبالش ميگردي.» اما روزاشارن به گريه افتاد و گفت: «او نبايد مرا تنها بگذارد.» مادر گفت: «مگر به تو چيزي گفته؟».
اما روزا شارن جواب مادر را نداد. پدر گفت: «کاني هيچ چيز بارش نبود. من خيلي وقت بود اين را حس ميکردم.» مدتي گذشت اما از کاني خبري نشد. ديگر شب شده بود. اَل رفت و تام را صدا کرد. توي راه به تام گفت: «به نظر من کاني بي خبر گذاشته رفته يک جاي دور. چون کنار رودخانه ديدمش داشت ميرفت طرف جنوب.» چند قدم مانده به چادرشان ناگهان فلويد را ديدند. فلويد پرسيد: «شما تصميم گرفتيد راه بيفتيد؟» تام گفت: «هنوز نميدانم. به نظر تو برويم؟»
فلويد گفت: «نشنيدي کلانتر چه گفت. اگر نروي دخلت را ميآورند.» تام گفت: «پس بهتره بزنيم به چاک.» اَل به فلويد گفت: «يکي ميگفت اين نزديکيها يک اردوگاه دولتي خوب هست. کجاست؟» فلويد گفت: «توي جادة 99 به طرف جنوب. دوازده کيلومتر که رفتي ميپيچي. نزديک ويد پاچ است. اما فکر کنم پر باشد.» تام و اَل از فلويد خداحافظي کردند و پيش بقية خانواده شان رفتند. تام گفت: «بايد از اينجا برويم. امشب ميخواهند اردوگاه را آتش بزنند. من ميروم دنبال عموجان.» تام، عموجان را بيرون از اردوگاه پيدا کرد. اما عموجان به تام گفت: «برو. من به هيچ دردي نميخورم غير از اينکه گناهان خودم را به دوش بکشم.»
تام، چند ضربه به عموجان زد و عموجان بيهوش شد. سپس او را بغل کرد و با خود به اردوگاه برگرداند. وقتي ميخواستند حرکت کنند، روزاشارن نميآمد. ميگفت: «من کاني را ميخواهم. تا وقتي کاني نيايد من راه نميافتم.» تام گفت: «کاني ما را پيدا ميکند. من نشاني هايش را به مغازه دار دادم. ما را پيدا ميکند.» و هرطور بود او را نيز سوار کاميون کردند و به راه افتادند. اما هنوز نرفته بودند که گروهي شروع به آتش زدن اردوگاه کردند.
کاميون کجدار و مريز ميرفت. کمي که رفتند، ناگهان يک گروه که در دستانشان کلنگ و تفنگ بود، کاميون آنها را محاصره کردند. يکي از آنها گفت: «هي! اين جوري کجا ميرويد؟» تام گفت: «ما اهل اينجا نيستيم. به ما گفته اند طرف تولار کار پيدا ميشود.» مرد گفت: «راه را عوضي آمده ايد. طرف شمال بايد برويد. پيش از چيدن پنبه هم برنگرديد. چون ما از شما نکبتها خوشمان نميآيد.»
جلوي کاميون پر از مردان مسلح بود. تام دور زد. فانوسهايي سرخ در طول جاده تکان ميخورد. چند لحظه بعد شعلههاي آتش، تمام اردوگاه هوورويل را روشن کرد. تام، چراغها را خاموش کرد و دوباره نيم دوري زد و خاموش از سينه کش کوتاهي بالا رفت و وقتي به جادة بزرگ رسيد چراغ ماشين را روشن کرد و دوباره به طرف جنوب رفت. مادر گفت: «تام کجا ميرويم؟» تام گفت: «مي رويم اردوگاه دولتي را پيدا کنيم. ميگويند آنجا تميز است و حمام و دستشويي هم دارد. پفيوزها! ميترسم آخر يکي شان را بکشم.» مادر گفت: «آرام باش تام. اينها هفت تا کفن ميپوسانند، ولي باز هم ما و امثال ما زندگي ميکنيم. آنها نميتوانند ما را از بين ببرند. ما ملت هستيم.» تام گفت: «آره، اما هميشه توي سرمان ميزنند.»
باغها پر از ميوه بود و جاده پر از گرسنگان. خوشههاي خشم مردم در حال رسيدن بود. اما شرکتهاي بزرگ به جاي پرداخت پول بيشتربه کارگران، گاز اشک آور و اسلحه ميخريدند و نگهبان استخدام ميکردند.
وقتي خانوادة جود به اردوگاه دولتي ويدپاچ رسيد، شب شده بود. تام از نگهبان جلوي در پرسيد: «ببينم براي ما جا نداريد؟» نگهبان گفت: «چرا يك جا هست.» و آنها را راهنمايي كرد كجا بروند. وقتي تام توي اردوگاه، كاميون را نگه داشت نگهبان شب آمد و به آنها گفت كه آن اردوگاه را کشاورزهاي مهاجر با کمک هم ميگردانند و پليس نميتواند وارد آنجا شود. پدر و بقيه مشغول چادر زدن شدند و تام با نگهبان به دفتر اردوگاه رفت. توي دفتر نگهبان فرم مشخصات آنها را پر کرد و گفت: «فردا افراد کميتة مركزي اردوگاه را ميبينيد و به شما ميگويند که چکار بکنيد. در اينجا پنج بخش بهداشتي هست. هر بخش نمايندة خودش را براي کميتة مرکزي انتخاب ميکند. قوانيني را که کميته وضع ميکند همه بايد اطاعت کنند. زنها هم کميته دارند. به امور بهداشتي خانمها ميرسند. اگر هم کسي سه بار پشت سر هم دردسر درست کند، کميته از اردوگاه بيرونش ميکند. اين هم بگويم كه كلانتر و مالكها از اين اردوگاه مهاجرها خوششان نميآيد و منتظر بهانه هستند تا جمعش كنند.»
آن شب خانوادة جود از شدت خستگي خيلي زود خوابشان برد. تام، صبح روز بعد و قبل از اينکه ديگران بيدار شوند با خانواده اي در نزديکي چادرشان آشنا شد. آنها به تام پيشنهاد کردند که همراهشان به سر کار برود. تام هم دنبال آنها رفت. اسم مرد تيموتي واليس و اسم پسرش ويلکي بود. تيموتي عضو کميتة مرکزي اردوگاه بود. آنها دوازده روز بود كه براي مزرعه دار کوچکي که آدم خوبي بود، کار ميکردند و اگر چه کارشان خيلي طول نميکشيد، اما خودشان هم نميدانستند که چرا تام را با خود ميبرند. آنها ساعتي سي سنت مزد ميگرفتند، اما وقتي آن روز تام را به صاحبکارشان آقاي تامس معرفي کردند، آقاي تامس گفت: «از امروز ساعتي بيست و پنج سنت ميدهم. چون ديشب شرکت ِ مالکها که من عضو آن هستم و تحت نظر بانک غرب اداره ميشود، دستور داده که بيشتر از بيست و پنج سنت ندهيد. و اگر من اطاعت نکنم، به من وام نميدهند.»
آقاي تامس رفت و روزنامه اي آورد که در آن نوشته شده بود: «مردم، شب گذشته به خاطر نفرت ازتوطئههاي مبلغانِ سرخ، يک اردوگاه فصلي را آتش زدند.» آقاي تامس گفت: «شرکت، اين آدمها را فرستاده بود. حالا قضيه را ميفهميد!» بالاخره تيموتي، ويلکي و تام قبول کردند که با آن شرايط باز هم کار کنند. آقاي تامس پرسيد: «شما در اردوگاه دولتي زندگي ميکنيد؟ شنبه شبها برنامة جشن داريد؟»
ويلکي گفت: «بله.» تامس گفت: «شنبة آينده مواظب باشيد. شرکت، از اردوگاههاي دولتي خوشش نميآيد. چون دارند عادت ميکنند که با آنها مثل آدم رفتار شود و کلانتر هم حق ندارد به آنجا برود. حالا فرض کنيد که آنجا دعوايي حسابي را بيفتد؛ شليک هم بکنند. آن وقت نميشود جلوي پليس را گرفت؛ داخل ميشوند و همه را بيرون ميريزند. منظورم را كه ميفهميد.» تيموتي از آقاي تامس تشکر کرد و هر سه مشغول کندن يك آبراه شدند.
آن روز صبح مدير اردوگاه پيش مادر تام آمد و پرسيد به چيزي احتياج ندارند؟ مادر خيلي تعجب کرد. بعد از خوردن صبحانه، پدر و اَل به دنبال پيدا کردن کار رفتند. يکي ـ دو ساعت بعد، روزاشارن که تازه از حمام آمده بود، گفت که زني به او گفته که هر روز يک کمک پزشک به اردوگاه ميآيد. مادر گفت: «حس ميکنم دوباره مثل يک آدم شده ام.» چند دقيقه بعد، سه زن از کميتة زنان بخش بهداشتي 4 به آنها سر زدند و مادر را بردند و رخشويخانه، حمام، توالت، خياطي و شيرخوارگاه را به او نشان دادند و او را با مقررات اين مکانها آشنا کردند. بچهها براي نخستين بار به زمين بازي رفتند و مشغول بازي شدند. اما از آن طرف با اينکه اَل، جان و پدر، غروب برگشتند، اما کاري پيدا نکرده بودند.
شنبه ساعت هفت شب، همه شام خورده بودند و خود را براي رفتن به جشن آماده ميکردند. محوطة جشن را چراغاني کرده بودند. پنج عضو کميتة مرکزي اردوگاه در چادررئيس گروه آقاي هستِن، جمع شده بودند. هِستن گفت: «چه شانسي آورديم که فهميديم ميخواهند مراسم ما را به هم بزنند.» سپس، يکي رفت و رئيس کميتة جشنها ويلي اتين را صدا زد. هستن از ويلي پرسيد: «کاري کردي؟» ويلي گفت: «آره. وقتي جشن و پايکوبي شروع بشود، همه گوش به زنگ ميايستند. تا صدايي بلند شود و مامورها بخواهند جارو جنجال راه بيندازند، بچهها دورشان را ميگيرند و آنها را ميبرند بيرون.» هستن گفت: «گوش کن ويلي! مبادا به اين ياروها آسيبي برسد. پليس پشت نردهها ميايستد و اگر دردسري پيش بيايد ميريزد تو.» ويلي گفت: «نه، آنها را از پشت اردوگاه و از وسط صحرا ميبرند.»
جشن در حال شروع شدن بود. دور تا دور اردوگاه حصار آهني نصب شده بود. در سراسر طول حصار، هر بيست متر يک نگهبان لاي علفها نشسته بود و کشيک ميکشيد. از اردوگاههاي ديگر هم به محل جشن ميآمدند. ويلي به سراغ تام رفت و او را هم براي کشيک جلوي در و نشان کردن آشوبگرها برد. دم ِ در ورودي، تام تازه واردها را بازرسي ميکرد. در همان حال ناگهان سه نفر کارگرجوان را ديد که مشکوک به نظر ميرسيدند. تام رفت و موضوع را به ويلي گفت. کارگرهاي مشكوك گفته بودند فردي به نام جَکسون در بخش چهار آنها را دعوت کرده است. ويلي تحقيق کرد و فهميد که آنها دروغ گفته اند. جشن شروع شد. نوازندگان شروع به نواختن کردند. تام نزديک سه مرد جوان مشکوک ايستاده بود. آنها وارد محوطة جشن شدند و مخصوصاً شروع به بگومگو و دعوا با هم کردند. در همين موقع در تاريکي صداي سوتي آمد، اما تام و ديگران سه نفر آشوبگر را محاصره کردند و از محوطة جشن بيرون بردند.
با وجود اين در بيرون از اردوگاه، رانندة مسلح اتومبيل روبازي که همراه پنج نفر ديگر، پشت نرده ايستاده بود، داد زد: «وا کنيد. انگار اينجا جاروجنجال راه افتاده. دعوا شده.» نگهبان گفت: «اينجا هيچ دعوايي نشده. شما کي هستيد!» راننده گفت: «پليس!» نگهبان گفت: «اما اينجا هيچ دعوايي نشده.» مامور پليس گوش تيز کرد تا صدايي بشنود ،اما جز صداي موسيقي صداي ديگري نميآمد. از طرف ديگر، هِستن نيز به سراغ سه مرد آشوبگر رفت. اما نتوانست بفهمد که چه کسي آنها را فرستاده است. اين بود که دستور داد که آنها را از پشت اردوگاه و از روي نردههاي آهني، بيرون بفرستند.
با اينکه خانوادة جود در اردوگاه ويدپاچ راحت بودند، اما خورد و خوراک خوبي نداشتند. چون کار چنداني پيدا نميشد. تام پيشنهاد کرد که به شمال بروند. مادر گفت: «فردا صبح ميرويم.» پدر گفت: «انگار همه چيز دنيا عوض شده. حالا ديگر زنها همهکاره شده اند» و عصباني شد و رفت.
سپيده هنوز نزده بود که مادر همه را بلند کرد. وسايلشان را بار کاميون کردند و دوباره راه افتادند و مدتي بعد در جاده 99 به سمت شمال ايالت ميرفتند. در راه تام يواشکي لبخند زد و جلوي اَل به مادرش گفت: «مادر! امروز اَل خيلي پکر به نظر ميرسد. در جشن با يک دختر صحبت ميکرد. ناراحت نباش اَل! نه ماه ديگر تو هم صاحب زن و بچه ميشوي.» اَل گفت: «خيال ميکني.» به حومة شهر رسيده بودند كه ماشينشان پنچر شد و آنها پياده شدند. اَل گفت: «شايد توي همة ولايت غير از اين يک ميخ پيدا نميشد که آن هم به تور ما خورد!»
داشتند پنچرگيري لاستيک ماشين را ميگرفتند كه اتومبيلي که از جانب شمال ميآمد جلوي آنها توقف کرد و مردي از آن پياده شد. بعد داد زد که اگر کار ميخواهند در شصت کيلومتري آنجا کارِ هلوچيني هست. خانوادة جود به طرف باغ هلو رفتند، اما قبل از اينکه به آنجا برسند،رديف موتورسيکلتهاي سفيد پليس را کنار جاده ديدند. پليسها آنها را با چند کاميون ديگر تا جلوي درمشبّکي بردند. اما قبل از اينکه ماشين آنها از در عبور کند، تام رديفي از مردان را در حاشية جاده ديد که با مشتهاي گره كرده شعار ميدادند و خيلي خشمگين به نظر ميرسيدند.
مامورهاي پليس خانوادة جود را جلوي اردوگاه بنگاه کشاورزي برد. ماموري آمد اسامي وتعداد آنها را نوشت بعد به آنها گفت که جلوي ساختمان شصت و سه بروند. گفت: «هرصنوق ميوه که بچينيد پنج سنت مزد ميگيريد. البته ميوهها نبايد له بشود.» اتاق آنها در ساختمان شصت و سه، بوي گند عرق تن و روغن ميداد. بعد از اينکه بارهايشان را به درون ساختمان بردند، به باغ هلو رفتند. سپس هر يک سطلي گرفتند و شروع به هلوچيني کردند. هر سه سطل يک صندوق ميشد. تا غروب، همة خانواده فقط يک دلار کار کردند!
تام قبل از خوردن شام، بيرون رفت تا گشتي بزند و بفهمد بيرون باغ چه خبر است. نگهبانها جلويش را گرفتند ولي اوبه بهانة شست و شو از کنار نگهبانها گذشت. وقتي تام دور ميشد، يکي از نگهبانها به ديگري گفت: «پليس آمد و سروصداها را خواباند. اين طور که معلوم است يک جوانک کک توي تنبان همه مياندازد. يکي ميگفت همين امشب کارش را ميسازند.» تام برگشت خانه و شام خورد و دوباره بيرون رفت. هنوز به جاده نزديک نشده بود که مردي با تپانچه او را از رفتن باز داشت. تام برگشت، اما چند قدم رفت و دوباره ايستاد.
سپس دولا دولا در پناه علفها دويد و به سيم خاردار رسيد. از حصار نيز گذشت و خودش را به جاده رساند. کمي که پيش رفت، به چادري رسيد که فانوسي در آن روشن بود. مردي جلوي در چادر نشسته بود. در اين موقع ناگهان، کشيش کيسي از درون چادربيرون آمد! کشيش، تام را شناخت و او را در آغوش کشيد و با خود به داخل چادر برد. درون چادر سه مرد نشسته بودند. آنها با شک و ترديد به تام نگاه کردند. اما کيسي او را به ديگران معرفي کرد و تام نحوة آمدنش را به آنجا براي آنها گفت. کيسي گفت: «وقتي ما آمديم، همه گفتند که براي هر صندوق دو سنت و نيم مزد ميدهند و ما هم اعتصاب کرديم. وقتي اعتصاب ما را بشکنند فکر ميکنم که باز هم همان دو سنت و نيم را بدهند. امروز دو روز است که چيزي نخورده ايم. تام، تو هم به همه بگو اوضاع از چه قرار است. سعي کن آنها را هم دعوت به اعتصاب کني.»
ناگهان مردي که بيرون از چادر بود، پرده را کنار زد و گفت: «انگار زير پل يک خبرهايي هست.» کيسي به تام گفت: «همه مرا رهبر اعتصاب ميدانند چون خيلي حرف ميزنم.» بعد با تام به زير پل رفتند. در همين موقع، ناگهان نورافکني روي آنها افتاد و يکي گفت: «خودشه!»
کيسي گفت: «دوستانِ من! خودتان هم نميدانيد چه ميکنيد. شما به گرسنه ماندن بچههاي کوچک کمک ميکنيد.» مرد خپله اي که چماقي در دست داشت گفت: «حرف نزن! دهانت را خرد ميکنم سرخ کثيف!» و با چماق به سر کيسي زد. تام پريد و چماق را از مرد خپله گرفت و چند بار محکم به سر او زد. از درون بته زار، صداي همهمه اي آمد. ناگهان ضربهاي به سر تام خورد و تام خود را کنار جويبار کشاند و خونهاي صورتش را شست؛ بينياش شکسته بود. بعد از جويبار گذشت و به کشتزار پا گذاشت و خزيده خزيده به خانه خودشان رفت و خوابيد.
صبح وقتي آفتاب به درون اتاق تابيد همة خانواده صورت ِ تام را که خون بر روي آن خشکيده بود ديدند و تام همه چيز را به آنها گفت. مادر گفت: «همه برويد سر کار و بگوييد تام مريض است.» تام به پدر گفت: «انگار ديشب اعتصاب را شکستند. ممکن است امروز به ما هم دو سنت و نيم مزد بدهند. من بايد بروم. چون براي همه تان خطرناکم.» در همين موقع از بيرون صداي ماشين آمد. يک عده کارگر تازه به اردوگاه آمده بودند. معلوم شد اعتصاب را شکسته اند. مادر گفت: «به محض اينکه توانستيم بنزين بخريم، همه راه مياُفتيم ميرويم. من نميگذارم تام به تنهايي برود.» بعد همه غير از تام به سر کار رفتند.
آن روز براي هر صندوق هلوچيني، دو سنت و نيم دادند! شب شد و مادر آمد. روزاشارن گفت: «با اين اتفاقات چه طور ميخواهيد بچة من خوب و سالم به دنيا بيايد؟» مادر گفت: «بسه! زبانت را نگه دارامروز آن قدر کم مزد گرفتهايم که بهتر است اصلاً حرفش را نزنيم. ما ازاينجا ميرويم.» ناگهان روتي آمد و گفت که وينفيلد از شدت گرسنگي آن قدر هلو خورده که دل درد گرفته و افتاده است! مادر به سرعت رفت و وينفيلد را از دستِ سه مرد بيرون کشيد و به خانه آورد. موقع خوردن شام، پدر گفت: «تام! فکر ميکنم کار يارو را ساخته اي.» عموجان گفت: «پليسها دارند همه جا را ميگردند.» مادر به تام گفت: «مي گويند انگار سر و صورت يارو زخم برداشته. ولي تام تو قول داده بودي که ديگر از اين کارها نکني.»
تام گفت: «مادر! من بايد بروم.» مادر گفت: «تو ميماني. اَل! کاميون را بياور جلوي در. يک تشک ميگذاريم ته کاميون. تام رويش دراز ميکشد. بعد يک تشک ديگر روي او مياندازيم و بقية چيزها را ميگذاريم روي تشک ها، تام ميتواند از يک سوراخ نفس بکشد.» اما وقتي ميخواستند بروند، نگهباني به ماشين آنها نزديک شد تا آن را وارسي کند. خانوادة جود به نگهبان گفتند طرفهاي اردوگاه ويدپاچ مزد بيشتري به آنها پيشنهاد شده است و دارند به آنجا ميروند. نگهبان، نور چراغ قوه را روي صورت پدر، عموجان و اَل انداخت و وقتي ديد صورت هيچ کدام از آنها زخمي نيست، پي کار خودش رفت. آنها از باغ بيرون و به طرف شمال رفتند. روزاشارن ناله ميکرد، و هواي سرد نيش ميزد. تام از زيرتشکها بيرون آمد و به اَل گفت که از راههاي فرعي برود. مدتي در جادههاي مارپيچ و کوهستاني جلو رفتند؛ تا اينکه به تابلو بزرگي در کنار جاده رسيدند که روي آن نوشته بود: «براي پنبه چيني کارگر ميخواهيم.» تام به اَل گفت ماشين را نگه دارد. سپس به آنها پيشنهاد کرد که در مزارع پنبه به کار مشغول شوند و در واگنهاي کنار نهر زندگي کنند. گفت: «من هم تا وقتي صورتم خوب شود، ميتوانم زير پل ِنهر قايم شوم. شبها برايم غذا بياوريد.» صبح روز بعد، خانوادة جود در مزرعة پنبه به کار پرداختند و تام در همان نزديکي پنهان شد. آنها، با خانوادة ديگري به نام وين ريت در يک واگن زندگي ميکردند و فقط پرده اي دو خانواده را از هم جدا ميکرد. البته وضعشان از لحاظ خورد و خوراک بهتر شده بود.
آن روز، تقريباً سه دلار و نيم کار کردند. شب وقتي در حال پختن غذا بودند، وينفيلد به درون واگن آمد و گفت روتي براي بيسکويتهايي که ميخورده با چند بچه گلاويز شده و وقتي کتک خورده به آنها گفته که ميرود برادر بزرگش را ميآورد تا دختره را بکشد. روتي براي پز آمدن حتي گفته بود: «برادرم تا حالا دوتا آدم کشته! حالا هم چون يکي را کشته رفته قايم شده. ميتواند بيايد و تو را هم بکشد.» مادر گفت: «واي خداي من!» بعد، غذا را به روزاشارن سپرد و کمي غذا برداشت و به مخفيگاه تام رفت. بعد از او خواست فوري به يکي از شهرهاي بزرگ فرار کند. پرسيد: «تام! حالا ميخواهي چکار بکني؟» تام گفت: «همان کاري را ميکنم که کيسي کرد. کاش همه با هم متحد ميشديم.» مادر گفت: «من چطوري از حالت خبر بگيرم؟ وقتي آبها از آسياب افتاد، برگرد پيش ما.»
و راه افتاد كه برگردد پيش بقية خانواده. در راه به مالک مزرعه اي برخورد. مالک از مادر خواست براي کار به مزرعة کوچک پنبهاش در دو کيلومتري آنجا بيايند. مادر هم قبول کرد. سپس به محض رسيدن به خانه، موضوع پنبه چيني را به پدر و همسايه شان آقاي وين ريت گفت. آقاي وين ريت گفت: «ما هم ميآييم.» بعد با نگراني به آنها گفت که اَل و دخترشان اَگي، چند وقتي است با هم آشنا شدهاند. اَگي شانزده سال بيشتر نداشت و دختر زيبايي بود. آقاي وين ريت از آنها پرسيد: «گمان نميکنيد بلايي سر دختر ما بيايد؟» مادر گفت: «اَل پسر خوبيه. ما مواظبيم. پدر با اَل صحبت ميکند. اگر هم نخواست، من صحبت ميکنم.» وين ريت خداحافظي کرد و رفت. بعد مادر به پدر گفت: «اينکه گفتم من با اَل صحبت ميکنم براي اين بود که نميخواستم تو را اذيت کنم.»
پدر گفت: «ميدانم. خيلي عجيبه! زن رئيس خانواده ميشود. زن ميگويد فلان کار را ميکنم؛ فلان جا ميروم. انگار اين کارها اصلاً به من مربوط نيست.» مادر گفت: «آخر زن زودتر خودش را به تغيير و تبديل عادت ميدهد.» در همين موقع، اَل به خانه آمد و گفت: «من مجبورم به زودي حرکت کنم مادر. من و اَگي وين ريت ميخواهيم با هم ازدواج کنيم. من ميروم و در يک گاراژ کار گير ميآورم.» مادر گفت: «اما ما اينجا به تو احتياج داريم. تا بهار بمان. پس کاميون را چه کسي براند؟»
دو همسايه، جشن کوچک نامزدي اگي و اَل را در همان واگن گرفتند. فرداي آن روز، پنبه ها خيلي زود چيده شد، چون کارگر زياد بود. نزديک ظهر که برمي گشتند، باران شروع شد.
روزاشارن ميلرزيد. به محض اينکه به واگنها رسيدند، مادر همه را براي جمع کردن هيزم بيرون فرستاد. حالا ديگر باران سيل آسا ميباريد. با آمدن باران، ديگر کاري پيدا نميشد. سرخک و ذات الريه بين کارگران و خانواده هايشان زياد شد. دزدي و گدايي، جاي وقار و غرور را گرفت. باران به درون چادر چادرنشينها وماشين هايشان رخنه کرد و همه آواره شدند. ماشينها ديگر حرکت نميکردند. برخي به شهر رفتند و خوراکي گدايي کردند يا دزديدند. با مشت به در خانة پزشکها کوبيدند، اما آنها کار داشتند و نميتوانستند به مريضهاي مهاجر برسند. به همين جهت مهاجرها بعد از مدتي به سراغ مأموران کفن و دفن رفتند. کم کم ترحم شهرها نسبت به گرسنگان، به ترس و کينه از آنها تبديل شد. کلانترها، پليسهاي تازه اي به کار گرفتند و سلاحهاي تازه اي سفارش دادند.
در دومين روز باران، اَل پردة وسط دو واگن را از جا کند و روي کاپوت کاميون کشيد ودو خانواده يکي شدند. در سومين روز، سيلاب به راه افتاد. پدر گفت: «وقتش رسيده که از همه بپرسيم حاضرند سدي بزنيم يا نه؟ وگرنه بايد کوچ کرد.» چند دقيقة بعد، درد زايمان روزاشارن شروع شد، اما پيش از موقع بود. خانم وين ريت و مادر، همه را به آن طرف واگن فرستادند. مردان بيل به دست، در زير باران مشغول ساختن سدي جلوي آب شدند، اما شب، سيلاب سد را با خود برد و همه گريختند. بچة روزاشارن مرده به دنيا آمد و خودش از بي حالي خوابش برد. براي همين وقتي پدر وعموجان وارد واگن شدند روزاشارن خواب بود. پدر گفت: «نميدانم آب تا کجا ميخواهد بالا بيايد.
ممکن است واگن را هم غرق کند.» عموجان بچة مردة روزاشارن را در جعبة خالي سيب زميني گذاشت و بيرون برد و آن را به جريان آب سپرد. روزاشارن بيدار شد و سراغ بچهاش را گرفت. مادر به او گفت که چه اتفاقي افتاده است. اما او حال گريه كردن نداشت. آنها صبحانه ميخوردند که دوباره باران شروع به باريدن کرد. اَل به کمک پدر، سکويي در واگن ساخت که دو متر از کف واگن بالاتر بود وهمة وسايلشان را به روي آن سکو منتقل کردند. آب کم کم کف واگن را گرفت. همة خانواده ساکت و ناراحت بودند و در حالي که از سرما به هم چسبيده بودند، روي سکو نشستند. دو روز بعد، باران قطع شد و مادر گفت که وقت رفتن به جاي بلندتري است. پدر گفت: «نميشود.» مادرگفت: «تو فقط روزاشارن را به جادة بزرگ برسان، بعدش اگر خواستي برگرد.»
اَل و اَگي با آنها نرفتند. مادر، اثاثيه را به آنها سپرد و پدر، روزاشارن را بغل کرد و به آب زد. به بالاي جاده که رسيدند، در طول جاده به راه افتادند. كمي بعد از دور، انباري را روي يک بلندي ديدند. آنها با گذشتن از گل و لاي و سيم خاردار، خود را با تقلاي زيادي به يك انباري رساندند. در گوشه اي از انبار، پيرمردي را ديدند که از گرسنگي جان ميداد. کنار پيرمرد، پسر جوانش نشسته بود. پسر گفت که پدرش از بس سهم غذايش را به او داده، دارد از گرسنگي ميميرد. مادر چيزي به روزاشارن گفت و همه را از انبار بيرون کرد. روزاشارن نيز قدري شير به پيرمرد داد تا از گرسنگي نميرد.
منبع: همشهری
/س
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}