خوشه‌های خشم

نویسنده : جان اشتاين بك

درباره نويسنده و اثر

جان اشتاين بك (1968 ـ 1902) داستان‎نويس آمريكايي دو دورة متفاوت از زندگي را تجربه كرد: در دورة اول بسياري آثارش در حمايت از رنجبران و فقيران بود: آثاري همچون خوشه‎هاي خشم در 1939 (که انتشار آن مالکان و مقامات آمريکا را به خصوص در دو ايالت اوکلاهما و کاليفرنيا خشمگين کرد)، در نبردي مشكوك، مرواريد، راستة كنسروسازها و غيره که اکثراً دربارة کارگران و کشاورزان و مردم فقير کاليفرنياست. اما در دورة دوم و در اوج ثروت و رفاه، ناگهان مردمي را كه شهرت او را به دوش كشيده بودند به يکباره فراموش كرد.
از طرف ديگر در همين دوره در يک چرخش ناگهاني به حمايت علني از جنگ‌افروزان كشورش در ويتنام برخاست. دورة اول زندگي خصوصي اشتاين بک چندان سعادتمند نبود. در ابتداي جواني براي به دست آوردن نان مثل کارگران روزمزد و کشاورزان فقير کار مي‎کرد. بعدها نيز تحصيلات دانشگاهي‎اش را بدون گرفتن مدرك رها كرد. با نوشتن رمان موش‎ها و آدم‎ها (1937) شهرتش از آمريكا فراتر رفت و هنگامي كه دو سال بعد خوشه‎هاي خشم را منتشر كرد شهرتش جهانگير شد و آثارش به همة زبان‎ها در سراسر دنيا ترجمه و در ميليون‎ها نسخه منتشر شد. نكتة ديگر اينكه متاسفانه استاين بك در دورة دوم زندگي‎اش ادبي‎اش كه از سال 1952 شروع شد اثر برجسته‌اي منتشر نكرد اما طنز روزگار در اين است كه جايزة ادبي نوبل در اين دوره به خاطر انتشار اثر ضعيفش با نام «زمستان ناخشنودي ما» به وي اعطا شد.

خلاصه رمان خوشه‌های خشم

تام جود بعد از مدت‎ها كه در زندان بود در نزديكي كشتزار پدرش از كاميون سرخرنگ «شرکت اُکلاهماسيتي ترانسپورت» پياده شد. تام سي ساله بود و چشماني ميشي داشت.
کلاهي بر سر گذاشته و لباسي خاکستري رنگ و ارزان پوشيده و پوتين نظامي نويي به پا کرده بود. اين‎ها لباس‎هايي بود كه در زندان به او داده بودند. چهارسال پيش، تام جود هنگام دفاع از خودش، کسي را با بيل کشته و به هفت سال زندان در مک آلستِر محکوم شده بود. اما اينک با دادن تعهد، سه سال زودتر از موقع آزاد شده بود و مي‎خواست به مزرعة پدرش برگردد.
اواخر ماه مي‌‎بود و هوا گرم و سوزان. وقتي تام از وسط زمينهاي زراعي مي‎گذشت، لاک‎پشتي را که چرخ جلو کاميوني به بيرون از جاده پرت کرده بود، پيدا کرد. تام مي‎خواست لاک‎پشت را براي برادر كوچكش سوغاتي ببرد.
مدتي كه در ميان گرد و خاك‎هاي نرم جادة خاك‎آلودي كه از ميان كشتزارها مي‎گذشت پيش رفت. عرق از سر و پايش مي‎ريخت. كمي پايين‎تر از جاده چشمش به بيد بي‎قواره و خاك‎آلودي افتاد. قدم‎هايش را تند كرد تا با پناه بردن زير درخت از آفتاب بگريزد. اما نزديك درخت، مردي را ديد كه زير درختي نشسته است. مرد صورتي استخواني، پيشاني بلند، گونه‎هايي بي‎مو و برنزه، موهايي خاكستري و ژوليده داشت. مرد موخاكستري مدتي به تام زل زد و بعد او را شناخت. گفت: «شما تام جود پسر بابا تام نيستيد؟»
تام گفت بله. مرد گفت: «مرا يادتان نمي‎آيد. اما من پدر روحاني محلّة شما هستم». تام گفت: «عجب! پس شما كشيش كيسي هستيد.» آن مرد گفت: «بله اما حالا جيم كيسي هستم. ديگر نور خدا در دلم نيست. ديگر موعظه را گذاشتم كنار. ديگر قلبم صاف نيست.» شما مسافرت بوديد؟ من که خيلي وقته اينجاها نبودم.» تام گفت كه چهار سالي در زندان بوده و دوباره به خانه برگشته تا كاري بگيرد و به زندگي‎اش برسد.
كيسي گفت: «خيلي وقت است پدرت را نديده‎ام. دوست دارد او را ببينم.» بعد از جا بلند شد و كفش‎هايش را به پا كرد و دنبال تام راه افتاد تا با هم به مزرعة خانوادة جود بروند. آنها با هم يك مايلي پيش رفتند اما وقتي از پشته‎اي گذشتند و به مزرعة خانوادة جود رسيدند، در رديف خانه‎هاي كوچك پرنده پر نمي‎زد. تام گفت: «انگار اتفاقي افتاده. هيچ كس نيست.»
مباشران مالک بزرگ، خانوادة تام را نيز مثل ديگر کشاورزان از زمينشان بيرون کرده بودند. چون آن سال، گرد و غبار روي محصولات را گرفته بود و آفتاب داغ، گياهان را خشک کرده بود و آنها هم مثل ديگران محصول زيادي به دست نياورده بودند تا اجاره‎شان را بپردازند. چند سال پيش کشاورزان مجبور شده بودند پنبه بکارند. اما چون قادر نبودند زمين را يک سال به آيش بگذارند تا قوت بگيرد، خاکِ زمين فرسوده شده بود.
به همين دليل مالکان بزرگ يا بانک‎ها، ديگر حاضر نبودند از اجاره‎هايشان بگذرند. آنها مباشرانشان را فرستاده بودند تا کشاورزان را از زمين‎هاي اجاره‎اي، بيرون کرده و خانه‎هايشان را خراب کنند. البته بعضي از مباشرها مهربان بودند، بعضي خشمگين و بعضي نيز ظالم و بي‎عاطفه. اما همه غلام بانک‎ها بودند. مي‎گفتند: «مجبوريم. بانك يا شركت احتياج دارد. زمين‎هايش را مي‎خواهد.»
كشاورزان گفتند: «مي‌خواهيد چكار كنيم؟ ما كه نمي‎توانيم از سهم كشت خودمان كم كنيم. همه‎مان‎ نيمه سير هستيم. بچه‎هايمان هميشه گرسنه‎اند، لباسمان تكه تكه است. آخر ما چه خاكي به سرمان بريزيم؟ ما سال‎هاست که روي اين زمين‎ها کار کرده‎ايم. ما اينجا به دنيا آمده‎ايم. درست است که چند سال پيش وام بانک را نپرداخته‎ايم، و حالا بانک مالک زمين‎هايمان شده، اما ما هميشه اجاره‎مان را پرداخته‎ايم. لطفاً صبر کنيد تا سال ديگر.»
اما بانک‎ها اين چيزها را نمي‎فهميدند. آنها مي‎خواستند فقط يک نفر حقوق‎بگير را با يک تراکتور در زمين بگذارند تا پس از جمع‎آوري محصولات، زمين‎ها را بفروشند.
كشاورزان گفتند: «پس ما هم دست به تفنگ مي‎بريم.» مباشران هم گفتند: «آن وقت، اول با کلانتر و بعد با ارتش طرف هستيد. اگر در زمين‎هاي بانك بمانيد دزديد و اگر كسي را بكشيد مي‎شويد آدمكش. پس بهتر است هرچه زودتر برويد.» كشاورزها گفتند: «كجا برويم؟ چه جوري برويم. ما كه پول نداريم؟» مباشرها گفتند: «اگر راه بيفتيد شايد به پنبه‎چيني پاييز برسيد. راستي چرا به غرب نمي‎رويد؟ به كاليفرنيا. آنجا همه‎جا باغ است و كار ميوه‎چيني هست.» زن‎ها از شوهرانشان مي‎پرسيدند: «كجا مي‎رويم.» اما کشاورزهاي زخم خورده و خشمگين نمي‎دانستند.
کيسي و تام ايستاده بودند و مزرعه را نگاه مي‎کردند. همه چيز مزرعه را تراکتور ويران کرده بود. به زور وارد خانة نيمه ويران شدند. تام گفت: «يا همه از اينجا رفته‎اند يا مرده‌اند. حتماً اتفاق بدي افتاده. اما انگار همسايه‎ها هم رفته‎اند وگرنه تخته‎هاي به اين خوبي دست نخورده باقي نمي‎ماند.»
چند دقيقه بعد، کيسي که به دشت نگاه مي‎کرد مردي خاک‎آلود را از دور ديد که نزديک مي‎شد. مرد به جلوي خانه رسيد و آنها او را که از اهالي بود شناختند. مرد براي آنها تعريف کرد که چطور بانک‎ها با انداختن تراکتورها در مزارع و خراب کردن همه چيز، همه را به زور فراري داده بودند. اما خود او با اينکه همة خانواده‎اش رفته بودند تنها کسي بود که آن طرف‎ها مانده بود. خانوادة تام نيز همه پيش عموجان بودند. مرد گفت: «رفتند تا يک ماشين باري بخرند و چند روز ديگربروند به طرف غرب. همة کشاورزها دارند مي‎روند. هشت مايل که بروي مي‎رسي به خانة عموجان. همه آنجا هستند.» راه دور بود. تام و کيسي و مرد روستايي تصميم گرفتند شب را در همان خانة ويران به صبح برسانند.
صبح تام و کيسي از جاده‌اي که چرخ ماشين‎ها وگاري‎ها در مزرعه به وجود آورده بود به طرف خانة عموجان به راه افتادند. مدتي که رفتند تام گفت: «نمي‎دانم اين‎ها چطور خودشان را در خانة عموجان جا مي‎کنند. آنجا فقط يک اتاق و يک انبار دارد. بايد روي هم سوار شوند.» کشيش گفت: «تا آنجا که يادم مي‎آيد عمو جان، زن و بچه نداشت.»
افق در مشرق سرخ رنگ بود كه آنها به خانة عمو جان رسيدند. از دودكش زنگ زدة خانه دود بيرون مي‎آمد و يك كاميون در حياط بود و يك عالم اثاثيه هم جلوي خانه روي هم تلنبار شده بود. تام گفت: «خداي من انگار مي‎خواهند بروند.» از پنبه‎زار گذشتند و پا به حياط خانه گذاشتند. پدرِ تام در كاميون ايستاده بود و به آخرين تخته‎هاي بارگير ميخ مي‎زد. پدر تام، ريشي انبوه و پوستي سبزه داشت و لاغر و کمرباريک بود. پيرمرد، به محض ديدن تام با نگراني پرسيد: «تام فرار کردي؟» تام گفت: «نه، تعهد دادم و آزادم. همة مداركم هم باهام هست.»
پدر تام چكش را زمين گذاشت و گفت: «ما مي‎خواهيم برويم كاليفرنيا. اسباب‎ها را هم بار مي‎زنيم. اما مادرت از ترس اينكه تو را نبيند نمي‎خواست بيايد كاليفرنيا. حالا تو هم با ما مي‎آيي. برويم غافلگيرشان كنيم.» تام گفت: «پدر، كشيش كيسي را كه يادت هست. او هم با ما مي‎آيد.» پدرِ تام به كشيش كيسي خوش‎آمد گفت و سپس همگي با هم رفتند که مادرِ تام را ببينند و صبحانه‎اي بخورند. مادر با ديدن تام همان‎طور كه داشت صبحانه را حاضر مي‎كرد دهانش نيمه باز ماند. بعد خدا را شكر كرد و با نگراني همان سئوال‎هاي پدر را از تام پرسيد. بعد آرام شد اما شادي‎اش شبيه‎اندوه بود.
مادر پرسيد: «تام، توي زندان خيلي باهات بدرفتاري كردند؟ جوشي كه نشدي؟» تام گفت: «نه، نه. البته تا يك مدتي اين جوري بودم. مي‎گذره. ولي وقتي ديروز ديدم چه بلايي سر خانه‎مان آورده اند...» مادر گفت: «تام فكر نكن تنهايي مي‎شود جلويشان ايستاد. سگ‌كُشِت مي‎كنند. اما اگر همة آن چند صد هزار نفري را كه مثل ما در به در كردند جلويشان ايستاده بودند جرات اين كار را نداشتند. خانه‎مان را با خاك يكسان نمي‎كردند و مجبور نمي‎شديم دار و ندارمان را بفروشيم.»
در همين موقع، پدربزرگ تام با شلوار سياه پر از وصله و پيراهن آبي و پاره پوره‎اش كه دگمه‎هايش را نينداخته بود، از راه رسيد و بعد هم مادربزرگ كه پدربزرگ خيلي ازش حساب مي‎برد آمد. همراهش نوآ پسر بزرگ خانواده هم بود. نوآ آدمي کم حرف و آرام و شبيه آدم‎هاي ابله بود،. سر و بدن و ساق‎هاي بدترکيبي داشت. چون شبي که به دنيا مي‎آمد، فقط پدرِ تام کنار مادرش بود و پدر به جاي يك ماما اما با ناشيگري نوآ را به دنيا آورده بود. حالا هم پدر از خجالت هميشه به نوآ بيشتر محبت مي‎كرد.
صبحانه كه خوردند تام و پدر راه افتادند طرف كاميون توي حياط. پدر به تام گفت: «قبل از خريد کاميون، اَل نگاهش کرد. مي‎گه هيچ عيبي ندارد. مي‎داني كه اَل پارسال رانندة كاميون بود. مي‎تواند ماشين را تعمير هم بكند.» اَل برادر تام و پسري شانزده ساله بود و حالا سر كار نمي‎رفت و روز و شبش را با ولگردي مي‎گذراند. تام خودش كاپوت كاميون را بالا زد و نگاهي به آن كرد و گفت: «خود من توي زندان رانندة كاميون بودم.» و پرسيد: «عمو جان كجاست؟» پدر گفت عموجان پيش از آفتاب با روزاشارن، روتي (خواهر دوازده سالة تام) و وينفيلد (برادر ده سالة تام) رفته‎اند تا مقداري مرغ و جوجه و اثاثيه بفروشند.» تام گفت: «اما من اصلاً نديدمش.» پدر گفت: «آخر تو از بزرگراه آمدي. روزاشان در خانة کاني ريورز است. آخ، يعني تو نمي‎داني. خواهرت با کاني ريورز عروسي کرده. كاني را كه يادت مي‎آيد؟ پسر خوبيه، نوزده سالش است. خواهرت هم حامله است. بچه‎اش چهار پنج ماهه است.»
تام پرسيد: «كي مي‎خواهيد برويد به غرب؟» پدر گفت: «فكر كنم فردا صبح بتوانيم همة اثاثيه را بار كنيم و حركت كنيم. از اينجا تا كاليفرنيا دو هزار مايل است. اما ما پول زيادي نداريم. تو پول داري؟» تام گفت: «همه‎اش دو، سه دلار.» پدر گفت: «ما هر چه داشتيم فروختيم. همه‎اش شد 200 دلار. كاميون را 75 دلار خريديم. بارگيرش را من و اَل بهش وصل كرديم. فكر كنم يك چيزهاي ماشين را هم بايد توي راه گير بياوريم.»
مادر گفت: «تام، توي کاليفرنيا کارمان رو به راه مي‎شود.» تام گفت: «چرا نشود.» مادر گفت: «من اعلاميه‎هايي را که پخش مي‎کردند ديدم. نوشته بود آنجا هم کار زياد است هم مزد خوب مي‎دهند. براي چيدن انگور و پرتقال هلو يک عالمه کارگر مي‎خواهند. اگر نگذارند چيزي بخوريم مي‎توانيم گاهي يک هلوي کوچک و لهيده کش برويم و بخوريم. اما مي‎ترسم همه‎اش کلک باشد. پدرت مي‎گفت بايد دو هزار مايل برويم. از روي تمام تپه‎ماهور‎ها و کنار کوه‎ها بايد بگذريم. تام به نظرت اين همه راه چقدر وقت مي‎خواهد؟» تام گفت: «نمي‎دانم. پانزده روز و اگر شانس بياوريم ده روز...»
اَل با پدر رفتند باقي وسايل اضافي را بفروشند. موقع رفتن آل به پدر گفت: «پدر شنيدم تام در زندان تعهد داده که از اين ايالت خارج نشود. وگرنه مي‎گيرندش و باز سه سال مي‎اندازندش توي هلفدوني.» پدر گفت: «واقعاً؟ خدا کند دروغ باشد. ما به تام خيلي احتياج داريم.»
شب آنها نزديک کاميون دور هم نشستند تا مشورت کنند. همة خانواده بودند: پدر و مادر تام، دامادشان کاني كه مردي بود جوان و لاغر با چشماني آبي و کارش کارگري بود، تام، پدربزرگ و مادربزرگ، عموجان که پنجاه ساله، غمگين و ساکت و هميشه شرمسار بود و بدني باريک و زورمند داشت، اَل، وينفيلد بازيگوش، ولگرد و غرغرو، نوآ، روزاشارن ـ که موهاي بافته شده دورسرش حلقه شده و تاج بوري را درست کرده بود ـ و بچة كوچك خانواده روتي. پدر تام گفت: «فقط صد و پنجاه دلار پول داريم. ولي اَل مي‎گويد بايد براي کاميون لاستيک‎هاي بهتري بخريم.» تام به همه گفت کشيش کيسي هم با آنها مي‎آيد. پدر گفت: «ما همه روي هم مي‎شويم دوازده تا. مجبوريم سگ‎ها را ببريم که با آنها مي‎شويم چهارده تا. کاميون‎ برا اينهمه آدم جا ندارد.» اما مادر و مادر بزرگ اصرار داشتند کشيش کيسي را هم ببرند. همة خانواده از اينکه مي‎خواستند به کاليفرنيا بروند ذوق زده بودند.
همان شب، دام هايشان را کشتند و نمک زدند تا در طول سفر بخورند. مردها آنچه را که مي‎شد روي هم بستند و بار کاميون کردند. مادر نيز به تام گفت هر چه براي غذا خوردن لازم است از توي آشپزخانه بردارد. با اينكه تصميم‎گيري مشكل بود مادر صندوقي را كه همة نامه‎ها، عكس‎هاي خانوادگي و بريدة روزنامه‎هاي دربارة محاكمة تام در آن بود را در آتش ِ اجاق انداخت. اسباب و ابزارها را ته كاميون و روي آن را جامه‎دان و وسايل آشپزخانه و روي همه نيز تشك‎ها را گذاشتند و روي باربر را با برزنت پوشاندند تا مسافرها از آفتاب و باران در امان باشند.
سپيدة صبح كه خواستند حرکت کنند، پدربزرگ كه پشت انباري نشسته بود نمي‎خواست بيايد. گفت: «من نمي‎گويم شما بمانيد. شما برويد. اما من مي‎مانم. اين ملك خوب نيست، اما وطن من است. من توي خانة خودم مي‎مانم.» پدر گفت: «نمي‎شود. تراكتورها اين زمين را زير و رو مي‎كنند. كي به شما مي‎خواهد غذا بدهد و از شما پرستاري كند. مي‎ميريد.» اما پدربزرگ راضي نمي‎شد. پدر و مادر با هم يواشكي مشورت كردند و بعد موقعي كه به او صبحانه مي‎دادند در قهوه‎اش شربت خواب‎آور ريختند و وقتي پدربزرگ خوابش برد او را هم سوار كاميون كردند و روي بارها خواباندند و بعد راه افتادند. قرار شد هر بار دونفر نوبتي جلو، كنار راننده بنشينند و بقيه عقب كنار بارها باشند. كاميون سنگين بود و آنها آهسته در گرد و غبار به سوي جادة بزرگ و غرب پيش مي‎رفتند.

مدتي بعد کاميون آنها ناله‎كنان، به طرف مرز ايالت پيش رفت. جادة 66 بزرگراه مهاجران و كساني بود كه از غرش تراكتورها و زمين‎هاي ويرانشان در اوكلاهما مي‎گريختند. 300 هزار نفر با پنجاه هزار ماشين زهوار در رفته در جاده روان بودند. اما راننده‎هايي كه كاميون‎ها و ماشين‎هاي پر از بار را مي‎راندند مظطرب و دلواپس بودند. نمي‎دانستند فاصلة شهرها چقدر است و آيا آذوقه و پول كافي دارند و ماشين‎هايشان طاقت خواهد آورد تا به باغ‎هاي ميوه برسند يا نه. آيا پولي براي بنزين برايشان مي‎ماند.
وقتي خانوادة جود به يکي از پمپ بنزين‎هاي سر راهي رسيدند تا بنزين بخرند و آب بردارند، فهميدند که روزي پنجاه، شصت کاميون (مثل آنها) از آنجا رد مي‎شود تا به طرف غرب بروند و راننده‎هاي ‌آنها هم از صاحب آنجا تقاضاي بنزين مي‎کنند. ولي چون پول ندارند، اسباب و اثاثيه و حتي کفش‎هايشان را مي‎دهند و بنزين مي‎گيرند. مامور پمپ بنزين گفت: «مردم مثل مور و ملخ توي جاده ريخته اند. آب مي‎گيرند. اتاق‎ها را كثيف مي‎كنند. اگر هم بتوانند چيزي كش مي‎روند. حتي بنزين گدايي مي‎كنند تا بتوانند به راهشان ادامه بدهند.»
اَل كه كاميون را مي‎راند با نگراني و تمام وجود به صداهايي كه از موتور ماشين در مي‎آمد گوش مي‎داد تا فوري بيايد پايين و عيب و ايراد ماشين را رفع كند. وقتي تام خواست جاي اَل را بگيرد اَل گفت: «مواظب باش روغن كم نكند تام. يواش برو.» تام لبخندي زد و گفت: «مواظبم، دلواپس نباش.» در راه مادر به تام گفت خيلي نگرانش است. چون مي‎ترسيد تام را به خاطر بيرون رفتن از ايالت دوباره بگيرند و به زندان بيندازند. تام گفت: «مادر، اين باز هم بهتر از اين است كه بمانم و از گرسنگي بميرم.» تازه از شهر بتاني گذشته بودند که با ديدن ماشين كهنة سفري و چادري در کنار يک نهر، تام کاميون را نگه داشت تا آنها هم در آنجا چادر بزنند. تام پايين كه آمد، مرد لاغري را كه صورتي استخواني داشت ديد كه روي موتور ماشين خم شده است.
از او پرسيد: «مي‎شود اينجا چادر زد؟ شب ماندن اينجا ممنوع نيست؟» مرد كه نامش ويلسون بود با مهرباني گفت: «چرا نمي‎شود. ما هم از همسايگي شما خوشحال مي‎شويم.» همه از كاميون پايين آمدند و با خانوادة آقاي ويلسون آشنا شدند. آن‎ها هم مثل ديگران به کاليفرنيا مي‎رفتند تا کاري پيدا کنند. همسر آقاي ويلسون زني ريزاندام بود. نوآ، عمو جان و كشيش كيسي شروع به پايين آوردن بار كاميون كردند و بقيه در كنار خانوادة ويلسون چادر زدند. پدر بزرگ حالش بد بود. حال طبيعي نداشت و چانه و بدنش مي‎لرزيد. خانم ويلسون از آنها خواست او را به چادر آنها بياورند. براي همين فوري پدر بزرگ را در چادر آقاي ويلسون تاق باز روي تشکي خواباندند، اما پيرمرد تشنج داشت و فشار خونش بالا بود. كم‌كم همة عضلات پدر بزرگ منقبض شد.
سپس ناگهان از جا پريد و بعد آرام شد و نفسش بريد. پدربزرگ سکته کرده بود. كشيش كيسي براي پر بزرگ دعا خواند. همة خانواده جمع شدند و از آقاي ويلسون تشكر كردند. اَل و تام هم رفتند ماشين آنها را تعمير كنند. همه مانده بودند با جنازة پدربزرگ چه كنند. پدر گفت: «براي اين كار قانون هست. بايد اطلاع داد. بعدش چهل دلار ازتان مي‎گيرند و دفنش مي‎كنند وگرنه مثل گداها خاكش مي‎كنند.»
اما آنها نمي‎خواستند چهل دلار بدهند چون فقط صد و پنجاه دلار پول داشتند و مي‎ترسيدند قبل از اينكه به به كاليفرنيا برسند پولشان تمام شود. اما در ضمن نمي‎خواستند پدر بزرگ مثل گداها به خاك سپرده شود. پدر گفت: «پدر بزرگ، پدرش را با دست‎هاي خودش خاك كرد. بعضي وقت‎ها نمي‎شود طبق قانون عمل كرد.» تام گفت: «من مي‎گويم روي يك تكه كاغذ بنويسيم اين كيه و چه طوري مرده و بعدش باهاش دفن كنيم.» پدر گفت خوب فكري است و مادر، پدربزرگ را شست و با کمک خانم ويلسون کفن کرد. و بعد همان شبانه مشخصات و نحوة مرگ پيرمرد را روي يک تکه کاغذ نوشتند و در يک قوطي مرباي خالي گذاشتند و با پدربزرگ دفن کردند. موقع دفن كشيش كيسي دعا مي‎خواند. روتي و وينفيلد نيز با اشتياق نگاه مي‎كردند.
موقعي كه دو خانواده شام مي‎خوردند آقاي ويلسون گفت: «ما هم مجبور شديم برادرم ويل را جا بگذاريم. ما زمين‎هايمان به هم چسبيده بود. اما هر دو رانندگي بلد نبوديم. همه چيزمان را فروختيم و ويل يك ماشين خريد. اما شب قبل از حركت داشت تمرين رانندگي مي‎كرد كه ماشينش داغون شد. او هم ديگر پول نداشت و لج كرد و نيامد. ما هم نمي‎توانستيم بمانيم. 85 دلار هم بيشتر نداشتيم و نمي‎توانستيم آن پول را تقسيم كنيم. توي راه هم ماشين خراب شد و سي دلار داديم براي تعميرش. پشت سرش هم شمع‎ها و لاستيكش خراب شد. نمي‎دانم هرگز به كاليفرنيا مي‎رسيم يا نه. حالا هم پت‎پت مي‎كند.» اَل با غرور گفت: «حتماً لوله بنزينش گرفته. درستش مي‎كنم.»
آقاي ويلسون گفت: «من اعلاميه‎هايي ديدم كه مي‎گفت توي كاليفرنيا خيلي به كارگرهاي روزمزد احتياج دارند. اگر پايمان به كاليفرنيا برسد من قول مي‎دهم بعد از دو سه سال آن قدر پول گيرمان بيايد كه بتوانيم يك خانه بخريم.» پدر گفت: «من هم اين اعلان‎ها را ديدم.» و از كيف پولش يك اعلاميه در آورد.
خانم ويلسون مريض احوال بود. براي همين به شوهرش گفت: «اگر من ناخوش شدم شما راهتان را بگيريد و برويد.» مادر گفت: «نه، هر اتفاقي برايتان بيفتد ما مواظبتان هستيم.»
روز بعد اَل ماشين دست دوم آقاي ويلسون را تعمير کرد و آنها نيز همراه با خانوادة جود، به طرف کاليفرنيا به راه افتادند. فاصلة زياد منزلگاه‎ها آنها را مجبور مي‎کرد شبها چادر بزنند. روز بعد قبل از رسيدن به تگزاس به دو تا پمپ بنزين رسيدند و کنار يک اغذيه‎فروشي ايستادند تا کمي آب بردارند و نان بخرند. يکي از کارکنان اغذيه‎فروشي که دلش براي آنها سوخته بود، عمداً سه تا نان را ارزان به خانوادة جود فروخت.
از تگزاس كه مي‎گذشتند، اَل ماشين دوج آقاي ويلسون را مي‎راند و مادر و روزاشارن جلو درکنار او نشسته بودند. رزا شارن گفت: «مادر وقتي رسيديم بايد ميوه بچينيم و توي ده زندگي کنيم؟ من و کاني نمي‎خواهيم توي ده زندگي کنيم. ما مي‎خواهيم توي شهر زندگي کنيم. کاني هم توي يک مغازه شايد هم توي يک کارخانه، کار گير بياورد. کاني مي‎خواهد توي خانه درس بخواند تکنيسين بشود. شايد هم مغازة تعمير راديو براي خودش داشته باشد. ما مي‎خواهيم هر وقت دلمان خواست برويم سينما. کاني مي‎گويد شايد مرا ببرد زايشگاه. يک ماشين کوچک هم مي‎خريم. من اتو برقي مي‎خرم. براي بچه‎مان اسباب‎بازي و لباس نو مي‎خريم.» مادر گفت: «ما نمي‎خواهيم شما از ما جدا شويد.
وقتي خانواده از هم بپاشد ديگر زندگي براي چه خوبه؟» در اين موقع اَل ناگهان صداهاي ناجوري از موتور ماشين شنيد و آن را كنار زد. تام نيز كه كاميون را مي‎راند، جلوي ماشين ايستاد. وقتي ماشين را نگاه كردند معلوم شد ماشين آقاي ويلسون ياتاقان سوزانده. تام كه همه جاي ماشين را ديده بود گفت که تعمير ماشين يک روز طول مي‎کشد. پدر نگران تمام شدن پولشان و نرسيدن به کاليفرنيا بود. آقاي ويلسون گفت: «ما را بگذاريد و برويد.» پدر گفت: «نه، ما حالا ديگر قوم و خويش شديم.»
براي خريد وسايل يدکي بايد هفتاد مايل برمي‎گشتند اما روز بعد نيز يکشنبه بود و همه جا تعطيل. تام پيشنهاد کرد كه او و کيسي پيش ماشين بمانند و آن را تعمير کنند و بقيه بروند. بعد هم آنها هم با ماشين به بقيه مي‎رسند. همه قبول کردند. پدر هم گفت: «راه بيفتيم. فايده ندارد همه اينجا بمانيم. تا شب مي‎توانيم پنجاه مايل يا حتي صد مايل برويم.» اما مادر با عصبانيت رفت و جک ماشين را برداشت و در حالي که آن را تکان مي‎داد به پدر گفت «نه من نمي‎آيم. من نمي‎گذارم خانواده از هم جدا شود. نمي‎گذارم خانواده از هم بپاشد. من آبرويت را مي‎برم. من گريه و التماس نمي‎کنم دهنت را خرد مي‎کنم. اگر راست مي‎گويي بيا جلو.» همه منتظر بودند پدر از خشم بترکد اما کاري نکرد. تام گفت: «باشد تو بردي مادر. حالا آن ميله را بنداز زمين. اَل اين‎ها را با کاميون ببر هرجا آب و سايه بود چادر بزن و با کاميون برگرد اينجا. کشيش و من موتور را پياده مي‎کنيم. بعد دوتايي بر مي‎گرديم سانتاروزا براي خريدن وسايل يدکي.»
اَل با كاميون و اسباب‎ها رفت و همه را به يك اردوگاه رساند و زودي براي كمك به تام آمد. آنها با كمك هم موتور ماشين را پياده کردند و همان شب کيسي را کنار ماشين گذاشتند و به شهر برگشتند و وارد يک محوطه در کنار پمپ بنزيني که پر از ماشين‎هاي اوراقي بود، شدند. در آنجا ماشين دوج اوراقي نيز بود. سرايدار آن محوطه كه مرد يك چشمي بود و دل پرخوني از اربابش داشت به آنها اجازه داد قطعاتي را که مي‎خواستند از ماشين اوراقي جدا كنند و بردارند. آنها حتي يک چراغ قوه از سرايدار آنجا خريدند و فوري با وسايل يدکي برگشتند. بعد زير نور چراغ قوه ماشين دوج آقاي ويلسون را تعمير کردند و همان شبانه پيش بقية خانواده در اردوگاه برگشتند. خانوادة آنها در آن اردوگاه چادر زده بود.
تام ماشين دوج را كنار اردوگاه نگه داشت اما اَل با كاميون از راه بين نردة اردوگاه رفت تو. تام رفت و با صاحب اردوگاه حرف زد. پدرهم آمد. صاحب اردوگاه گفت: «اگر مي‎خواهيد اينجا چادر بزنيد شبي نيم دلار برايتان تمام مي‎شود. آب و هيزم هم تهيه كنيد. ديگر هيچ كس باهاتان كاري ندارد.» تام گفت: «اما ما مي‎توانيم توي سرازيري جاده بخوابيم و يك پاپاسي هم به كسي ندهيم.» صاحب اردوگاه گفت: «ولي معاون كلانتر شب همه جا را مي‎گردد. شايد آدم ناجوري باشد. توي اين مملكت قانوني هست كه بيرون خوابيدن و ولگردي را قدغن كرده.» پدر گفت: «ما كه پول داديم. اين پسر از خانوادة خودمان است. ما صبح زود مي‎رويم.» صاحب اردوگاه گفت: «براي ماشين بايد پنجاه سنت ديگر بدهيد.» تام به پدر گفت: «ما مي‎رويم بيرون مي‎خوابيم و فردا صبح به هم مي‎رسيم. مي‎شود اَل بماند و عموجان با من بيايد؟» صاحب اردوگاه گفت: «عيبي ندارد.»
مرد ژنده پوشي که روي لبة ايوان نشسته بود و سر زانوهاي شلوارش سوراخ بود از جا بلند شد و در حالي كه مي‎خنديد به پدر گفت: «مي‎رويد كاليفرنيا كه مزد بگيريد؟ شايد مي‎رويد پرتقال و هلو چيني نه؟ اما من دارم از زور گرسنگي از آنجا برمي گردم. اگر كار اين است بهتر است آدم بميرد.» مردها همه متوجه مرد كهنه‎پوش شدند. پدر گفت: «چرا داري مزخرف مي‎گويي مرد؟ من يک اعلاميه دارم که نوشته مزدها بالا رفته. در روزنامه هم خواندم براي ميوه‎چيني يک عالمه کارگر مي‎خواهند.» مرد ژنده‎پوش گفت: «اما اگر توي ولايتتان جايي داريد برگرديد.»
پدر گفت: «نه‎خير نداريم، از زمين‎هايمان بيرونمان كردند.» مرد ژنده‎پوش گفت: «خب پس من نااميدتان نمي‎كنم.» پدر عصباني شد. گفت: «نه، حالا كه گفتي تا آخرش بگو!» مرد ژنده‎پوش گفت: «اين اعلاميه‎ها دروغ است. اين مردک هشتصد نفر کارگر مي‎خواهد، مي‎آيد پنج هزار تا از اين اعلاميه‎ها چاپ مي‎کند. شايد بيست هزار نفر اين اعلاميه را بخوانند. آن وقت، ممکن است سه هزار نفر كه از سختي‎هاي زندگي ديوانه شده اند راه بيفتند و به آنجا بروند. بعدش شما و پنجاه خانوادة ديگر مي‎رويد و کنار يک آبگير چادر مي‎زنيد. يارو، مي‎آيد به چادرتان سر مي‎زند تا ببيند چيزي داريد بخوريد يا نه. اگر چيزي نداشته باشيد بخوريد، به شما مي‎گويد اگر کارمي خواهيد فلان ساعت برويد به بهمان جا. وقتي شما به آنجا مي‎رويد، مي‎بينيد هزار نفر منتظرند. يارو مي‎آيد و مي‎گويد: من ساعتي بيست سنت مي‎دهم. ممکن است نصف جمعيت قبول نکند، ولي پانصد نفر مي‎مانند چون دارند از گرسنگي مي‎ميرند. آنها مي‎دانند هرچه کارگر بيشتر و گرسنه‎تر باشد، مي‎توانند مزد کمتري بدهند. حتي اگر بتواند كارگرها را با بچه‎هايشان براي هلوچيني استخدام مي‎كند.
اما چاره‎اي نيست، بايد برويد. چون من نمي‎خواهم نگرانتان كنم با اين حال وقتي با آن مردک روبه رو شديد، از او بپرسيد که چقدر مي‎خواهد مزد بدهد؟ بگوييد حرف‎هايش را بنويسد. اگر اين کار را نکنيد، بيکار مي‎مانيد.» صاحب اردوگاه كه روي صندلي‎اش خم شده بود تا مرد كوتاه و ژنده‎پوش را بهتر ببيند به او گفت: «نکند شما هم از همان آدم‎هايي هستيد که گاهي وقت‎ها مي‎آيند اينجا و دنبال آشوب مي‎گردند؟ از همان‎ها كه مردم را تحريك مي‎كنند.»
مرد ژنده‎پوش گفت: «نه، ولي من بعد از يک سال که دو تا از بچه‎ها و زنم را از زور گرسنگي از دست دادم، اينها را فهميدم. همان موقع كه دو تا كوچولوهام با شكم‎هاي بادكرده زير چادر افتاده بودند و پوست و استخوان شده بودند و من چپ و راست مي‎دويدم تا كار گير بياورم... بعد مامور متوفيات آمد گفت اين بچه‎ها قلبشان گرفته و مرده اند. اين كاغذ را هم نوشت!» همه ساكت بودند و گوش مي‎كردند. مرد ژنده پوش نيم‎چرخي زد و فوري در تاريکي شب گم شد. صاحب اردوگاه گفت: «مرتيكة حقه‎باز! اين روزها از اين آدم‎ها توي راه زياد پيدا مي‎شوند.» تام و پدر و كيسي به طرف چادر خانواده رفتند. تام به پدر گفت: «من با عمو جان مي‎روم بيرون بخوابم. توي جاده كمي جلو مي‎رويم. چشمايتان را خوب باز كنيد تا ما را ببينيد. ما طرف راست جاده ايم.»
ماشين‎هاي مهاجران در كوره راه‎ها مي‎خزيد و به شاهراه مي‎رسيد و در جادة بزرگ به سوي غرب مي‎رفت. بهشت غرب براي همه يك رويا بود. همه آموخته بودند كه صبح‎ها چگونه به سرعت چادرها را برچينند و رختخواب‎ها و ظرف‎ها را بار بزنند و شب‎ها فوري چادر‎ها را به پا كنند و بارها را بچينند. اما هرچه بود تب رفتن بر همه مستولي شده بود و اتومبيل‎هاي مهاجران به كندي خود را روي جاده پيش مي‎كشيد.
صبح روز بعد، خانوادة جود به آهستگي به راه خود ادامه دادند، از قله‎هاي سلسله کوه‎هاي نيومکزيکو و به فلات‎هاي آريزونا رسيدند و پس از گذشتن از يک بيابان در مرز ايالت، مأموري راهشان را بست و از آنها پرسيد کجا مي‎روند و چقدر در آنجا مي‎مانند. آنها گفتند مي‎خواهند از آن ايالت عبور کنند. مامور مرزي اثاثية آنها را گشت و بعد برچسبي روي شيشة جلوي ماشين چسباند و گفت: «خوب حالا برويد اما هر چه زودتر برويد بهتره.»
آنها هم راه افتادند. آفتاب بود و خشکي هوا. آب نيز ناياب بود و مجبور بودند آن را قمقمه اي ده پانزده سنت بخرند. و بعد آنقدر در جاده رفتند تا به رودخانه اي رسيدند. در اردوگاه کوچکي که در آنجا بود، هر خانواده يک چادر زده بود. روتي و وينفيلد به آب زدند. حال مادربزرگ خوب نبود و آنها چهل دلار بيشتر پول نداشتند. نوآ گفت: «ديشب همه‎اش مادر بزرگ آن بالا روي ماشين دندان قروچه مي‎کرد. اختيارش ديگر دست خودش نيست.» تام گفت: «اگر استراحت نکند از دست مي‎رود.»
مردها رفتند که خود را در رودخانه بشويند. پدر بهت زده به قله‎هاي تيز کوه‎ها و صخره‎هاي آريزونا نگاه کرد و گفت: «يعني ما از اين‎ها رد شديم؟» عموجان گفت: «آره فعلاً که توي کاليفرنيا هستيم.» تام گفت: «باز هم کوير است. اما بکوب مي‎رويم. پدر چرا توي فکري؟» پدر گفت: «يک خرده استراحت لازمه، مخصوصاً براي مادر بزرگ. اما چهل دلار ديگر بيشترپول نداريم. بايد فوري همه برويم سر يک کار و پول در آوريم.». نوآ در حالي که در آب خنک بود گفت: «دلم مي‎خواهد اين تو بمانم، براي هميشه.»
مردهاي خانوادة جود از آب در آمدند. پدر گفت: «بهتر است زودتر برويم و اين سفر را تمامش کنيم.» تام و نوآ از بقيه دور شدند و زير درخت‎ها دراز کشيدند. نوآ بلند شد و گفت: «تام من همين جا مي‎مانم، ديگر جلوتر نمي‎آيم. من نمي‎توانم از آب دور بشوم.» تام گفت: «مگر ديوانه شدي؟ خانواده را چکار مي‎کني؟ مادر را؟» نوآ گفت: «من ماهي مي‎گيرم. اينجا از گرسنگي نمي‎ميرم. من که کاري از دستم بر نمي‎آيد. تو به مادر بگو. خيلي غصه ام مي‎گيرد. اما دست خودم نيست، بايد بروم.» بعد، به سوي پايين رودخانه رفت و از تام دور شد. تام دنبالش رفت و گفت: «آخر نکبت وايستا ببين چي مي‎گويم..» اما نوآ تندتر رفت. تام خواست دنبالش برود اما منصرف شد. و بعد آنقدر نگاه کرد که نوآ در ميان بته‎ها و درختان گم شد.
غروب آن روز، مادر و روزاشارن با مادربزرگ كه حالش بد بود توي چادر بودند كه مرد سيه چهره اي كه هفت تير و سردوشي داشت و مدال نقره اي كلانتر روي سينه‎اش بود سرش را كرد توي چادر و پرسيد: «مردهايتان كجا هستند؟ از كجا مي‎آييد؟» مادر گفت: «از اوكلاهما. مي‎خواهيم همين امشب برويم.» کلانتر گفت: «كار عاقلانه همين است. چون اگر فردا همين وقت اينجا ببينمتان، توقيفتان مي‎کنم. بيخود اين جا اُطراق نکنيد.» مادر عصباني شد. ماهيتابه را برداشت و فرياد زنان به كلانتر گفت: «يك باتون و يك هفت تير به خودت آويزان كردي و ما را استنطاق مي‎كني؟شانس آوردي مردهايمان اينجا نيستند. توي ولايت ما به شما ياد مي‎دهند چطوري جلوي زبانشان را بگيرند.» کلانتر گفت: «فعلاً كه توي كاليفرنيا هستيد. بي‌سروپاها، نبايد در اينجا لنگر بيندازيد!» و چرخيد و رفت.
كمي بعد تام آمد. مادر ديگ آبي روي آتش گذاشته بود تا سيب زميني آب پز بپزد. تا تام را ديد دلش آرام گرفت چون مي‎ترسيد كلانتر سراغ تام برود و تام حسابش را برسد. مادر قضية آمدن کلانتر را به تام گفت. تام هم به او گفت که نوآ آن‎ها را ترک کرده است. مادر پرسيد: «چرا؟» تام گفت: «نمي‎دانم.» و بعد حرف‎هاي نوآ را براي مادر گفت. مادر مدتي طولاني ساكت بود. بالاخره گفت: «خانواده دارد پخش و پلا مي‎شود. نمي‎دانم چرا. انگار من هم فكرم اصلاً كار نمي‎كند.» تام همه را صدا كرد و گفت كه كلانتر آمده است و زودتر بايد راه بيفتند. آنها آماده شدند که بروند، اما آقاي ويلسون آمد. خيلي مضطرب بود. گفت حال خانمش خيلي وخيم است و نمي‎تواند از جايش جنب بخورد و اگر استراحت نكند زنده به آن طرف تر نمي‎رسد. بعد اصرار كرد بقيه بروند. دوباره چادرها را برچيدند و كاميون را بار زدند.
پدر كه خواست سوار كاميون شود دو تا اسكناس مچاله شده وكمي سيب زميني و گوشت نمك زده به آقاي ويلسون داد و گفت: «خيلي خوشحال مي‎شوم اگر اين‎ها را قبول كنيد.» آقاي ويلسون سرش را پايين انداخت و گفت: «من اين كار را نمي‎كنم. براي خودتان چيزي نمي‎ماند.» مادر پول و غذا را گرفت و جلوي چادر آنها گذاشت و كمي بعد كاميون راه افتاد. اما مادربزرگ هم حالش خيلي بد بود. جاده خراب بود و تام با دنده دو مي‎رفت تا فنرهاي كاميون آسيب نبيند. مدتي بعد موتور داغ كرد و تام ماشين را نگه داشت و خاموش كرد تا موتورش خنك شود. وقتي پايين آمد در حالي كه به زمين سوختة كوير و كوه‎هاي خاكستري نگاه مي‎كرد به اَل گفت: «معلوم نيست بتوانيم بي خطر به آخر اينجا برسيم.» مدتي بعد دوباره راه افتادند. در قسمت عقب كاميون مادر كنار مادربزرگ خوابيده بود اما حال مادر بزرگ هر لحظه خراب تر مي‎شد. وسط راه پليس جلوي كاميون را گرفت. يكي شان گفت بازرس كشاورزي هستند.
آنها همه جاي كاميون را گشتند تا مبادا بذريا گياه كاشتني همراه خانوادة جود باشد. پليس‎ها وقتي وضع مادربزرگ را ديدند از ترس اينكه نميرد آنها را زياد معطل نكردند. مادر هم كه مي‎ترسيد تام در وسط كوير بايستد چيزي راجع به وخامت حال او به كسي نگفت. بالاخره وقتي آنها به دره اي سرسبز و پر از باغ‎هايي ميوه رسيدند تام كاميون را نگه داشت و همه پايين آمدند و با تعجب به طبيعت زيبا نگاه كردند. مادر نيز به زحمت از عقب كاميون پايين آمد اما براي اينكه نيفتد به كاميون تكيه داد. از خستگي و بي خوابي چشمانش ورم كرده و سرخ بود. تام پرسيد: «مادر چته، ناخوشي؟» مادر در حالي كه به دره نگاه مي‎كرد گفت: «كاش مي‎توانستم حالا به‌تان نگويم. اما مادربزرگ مُرد! من به مادربزرگ گفتم كه كاري نمي‎توانم برايش بكنم. لازم بود خانواده از كوير رد بشود. نمي‎شد وسط كوير ايستاد. بچه دنبالمان بود، بچة روزاشارن توي شكمش.» بعد با دستانش چهره‎اش را پوشاند.
در کاليفرنيا کشاورزي صنعتي شده بود و مالکان هر روز تعدادشان کمتر و وسعت زمين‌هايشان بيشتر مي‎شد. خانواده‎هاي مهاجر، خانواده‎هايي كه تراكتورها آنها را از زمين هايشان رانده بود از آرکانزاس، اوکلاهما، تگزاس، نيو مکزيکو و نوادا با شكم‎هايي گرسنه به آن سمت براي پيدا كردن کار مي‎آمدند.. درست است كه اين مهاجرها از نسل ايرلندي‎ها، اسكاتلندي‎ها، آلماني‎ها، و انگليسي‎ها بودند اما غريبه نبودند. هفت پشتشان آمريكايي بود. با وجود اين مالکان، دکانداران و بانکداران از دست مردم خشمگين و گرسنه ناراحت بودند و از آنها مي‎ترسيدند، چرا که مهاجران پولي نداشتند تا خرج کنند.
سيصد هزار مهاجر، فقط زمين و غذا مي‎خواستند، ولي چون به آنها اجازه داده نمي‎شد در زمين‎هاي باير کار کنند، حسرت مي‎خوردند. آخر آنها احساس مي‎كردند باير انداختن زمين هنگامي كه بچه‎هاي آنها گرسنه است گناه است. و بعد وقتي آنها به جنوب ايالت مي‎رسيدند پرتقال‎هاي طلايي را مي‎ديدند كه از شاخه‎ها آويزان هستند اما ارتش بزرگ تفنگداران از پرتقال‎ها مواظبت مي‎كردند تا كسي براي بچة گرسنه‎اش پرتقالي نچيند. اين بود كه با ابوطياره‎هايشان به شهر مي‎رفتند اما نمي‎دانستند شب كجا بخوابند. شهر آوارگان در كنار آب‎ها بود. و هوورويل ِكنار رودخانه نيز يكي از اين اردوگاه‎ها بود.
خانوادة جود جسد مادربزرگ را به مأموران کفن و دفن دادند تا آنها او را در زمين‎هاي شهرداري دفن کنند. چون خريد كافور، تابوت و قبر حداقل ده برابر پولي مي‎شد كه آنها داشتند. وقتي بالاخره آنها از سر اجبار جلوي اردوگاه هووِرويل رسيدند تام كاميون را نگه داشت و با كنجكاوي نگاهي به آدم‎ها و خانه‎هاي اردوگاه انداخت. به پدر گفت: «چنگي به دل نمي‎زند. مي‎خواهي برويم جاي ديگر را هم ببينيم.» پدر گفت: «اول بايد ديد وضع از چه قرار است.» تام از ماشين پايين آمد و روتي و وينفيلد مثل هميشه با سطل پايين پريدند و به طرف رودخانه رفتند. پدر آمد پايين تا بفهمد مي‎شود آنجا چادر زد يا نه. اما مادر گفت: «چادر بزنيم بابا. من ذله شدم. شايد بتوانيم خستگي در كنيم.»
فوري چادر زدند و وسايل را از كاميون خالي كردند. اما آنجا جاي كثيف و درهمي از چادرها و خانه‎هاي مقوايي و آلونك‎ها و ماشين‎هاي قراضه و آدم‎ها بود و فقر و گرسنگي و مريضي در ميان مردها و زن‎ها و بچه‎ها بيداد مي‎كرد. تام به طرف مرد جواني رفت كه داشت ماشينش را تعمير مي‎كرد و به او كمك كرد. مرد جوان كه اسمش فلويد بود گفت: «شما تازه رسيديد. شايد بهتراز ما بتوانيد بگوييد چرا هر وقت يك جا وا مي‎ايستيد هي كلانتر و مامورها اين طرف و آن طرف پخش و پلاتان مي‎كنند.»
تام پرسيد: «واسه چي؟» مرد جوان گفت: «هر كسي يك چيزي مي‎گويد. بعضي‎ها مي‎گويند اين‎ها از رأي ما مي‎ترسند. پرت و پلامان مي‎كنند تا نتوانيم راي بدهيم. بعضي‎ها مي‎گويند واسه اين است كه بيكار نمانيم. بعضي‎هاي ديگر مي‎گويند اگر يكجا بمانيم برايشان مشكل مي‎شويم. خودت وايستا مي‎بيني.» تام گفت: «مگر ما ولگرديم. ما دنبال كار مي‎گرديم، هر كاري باشد.» مرد گفت: «خيال مي‎كني ما دنبال چي مي‎گرديم؟ من از وقتي آمدم اينجا دارم از گرسنگي سقط مي‎شوم. البته الآن کار چنداني پيدا نمي‎شود. هنوز براي انگور و پنبه چيني زود است.»
تام گفت: «اما توي ولايت ما كساني با اين اعلاميه‎هاي زرد رنگ آمده بودند مي‎گفتند براي چيدن محصول كارگر مي‎خواهند.» مرد جوان خنديد و گفت: «انگار حدود سيصد هزار نفري كه اينجا هستند همه اين اعلامية نكبتي را ديده اند. مي‎داني چرا چون اگر اين‎ها براي يك نفر كار داشتند و يك نفر هم پيدا مي‎شد كار كند مجبور مي‎شدند هر چه آن يك نفر مي‎خواهد بهش بدهند. اما اگر صد نفر بيايند و خانواده شان هم گرسنه اند باشند و آن كار را بخواهند هر چي كه اين‎ها بدهند آن صدتا قبول مي‎كنند تا بتوانند شكم بچه هايشان را پر كنند. حتي براي گرفتن آن يك كار همديگر را مي‎كشند. مي‎داني آخرين مزدي كه من گرفتم چقدر بود؟ پانزده سنت. يك دلار و نيم براي ده ساعت كار. فرصت سرخاراندن هم نداشتم.» تام گفت: «اين همه باغ اينجاست. اين‎ها همه كارگر مي‎خواهد.»
فلويد گفت: «فقط وقتي ميوه‎ها مي‎رسد يعني فقط توي پانزده روز فوري سه هزار تا كارگر مي‎خواهند. چون اگر هلوها را نچينند مي‎گندد. اما مي‎آيند اين اعلاميه‎ها را چاپ مي‎كنند تا هزاران نفر بيايند و هر چقدر دلشان مي‎خواهد مزد بدهند.» تام گفت: «اما موقع رسيدن هلوها اگر مثلاً همه با هم دست به يکي کنند و بگويند: بگذاريد هلوها بگنده، مزدها فوري بالا مي‎رود نه؟» فلويد گفت: «در اين صورت مردم يک رئيس مي‎خواهند. اما تا يارو بخواهد دهانش را باز کند، مي‎گيرند و مي‎اندازندش زندان.» تام با عصبانيت گفت: «پس بايد هرچه به ما دادند، قبول کنيم و يا از گرسنگي بميريم، نه؟ دلم مي‎خواهد يک وقتي حساب اينها را برسيم.» فلويد گفت: «بايد اين کار را کرد، اما نبايد رفت و روي پشت بام جار زد، چون بچة آدم خيلي طاقت گرسنگي را ندارد، حداکثر دو يا سه روز.» تام از فلويد جدا شد و جلوي چادر خودشان پيش اَل رفت.
مادر جلوي چادر با هيزم غذا مي‎پخت اما وقتي سرش را بلند كرد دايره‌اي از بچه‎هاي گرسنه را ديد كه بوي غذا به دماغشان رسيده بود و فوري جمع شده بودند و با شرم به غذا پختنش نگاه مي‎كردند. در چادر، رزاشارن به كاني گفت: «من بايد بروم به مادر كمك كنم. اما هر بار خواستم بروم يكدفعه عقم گرفت.» شوهرش کاني گفت: «اگر مي‎دانستم اين جوري مي‎شود نمي‎آمدم. شب‎ها درس تراكتور مي‎خواندم و روزي سه دلار در مي‎آوردم. با روزي سه دلار مي‎شود خيلي خوب زندگي کرد و هر شب به سينما رفت.»رزا شارن گفت: «بايد وقتي بچه كه به دنيا مي‎آيد ما خانه داشته باشيم. من نمي‎خواهم توي چادر به دنيا بياورمش.»
وقتي خانوادة جود ناهار مي‎خوردند، بچه‎هايي كه آنجا جمع شده بودند خيره خيره به ديگ و غذا خوردن خانوادة جو نگاه مي‎کردند. مادر بعد از اينکه غذاي همة خانواده را کشيد، ديگ را گذاشت وسط آنها و بچه‎ها به آن هجوم بردند. بعد از غذا، اَل آمد و تام را پيش فلويد برد. فلويد گفت: «يکي که همين الآن از اينجا رد مي‎شد گفت در شمال کار پيدا مي‎شود؛ درة سانتاکلارا. البته خيلي از اينجا دور است. بايد عجله کرد و شب راه افتاد. نبايد هم به هيچ کس گفت.»
در همين موقع، ناگهان يک شورلت نو وارد اردوگاه شد و مردي از آن بيرون آمد و وسط چادرها ايستاد. اما کلانتر از ماشين پايين نيامد. تام و فلويد و اَل بي اختيار رفتند طرف شورلت. مردي كه از شورلت پياده شده بود به يک گروه از مردان نزديک شد. پرسيد: «شما کار مي‎خواهيد؟ در تولار فصل ميوه چيني است. براي چيدن ميوه‎ها کارگر زيادي مي‎خواهيم.» يکي از مردها پرسيد: «چقدر مزد مي‎دهيد؟» مرد گفت: «حدود سي سنت.» يکي گفت: «قرارداد مي‎بنديد؟» مرد گفت: «آره، اما مزدها هنوز درست معلوم نيست.»
فلويد به مرد نزديک شد و گفت: «به ما نشان بدهيد صاحبکار هستيد و اجاره نامه داريد. يک ورقه هم براي استخدام ما امضا کنيد. معلوم کنيد که کجا و کي بياييم و چقدر مزد مي‎دهيد، آن وقت همه مان مي‎آييم.» مرد گفت: «من هنوزهيچ چيز نمي‎دانم. ضمناً به معلم هم احتياج ندارم كه به من بگويد چكار كنم.» فلويد گفت: «پس حق نداريد کارگر استخدام کنيد.» مرد گفت: «من حق دارم هر کاري دلم مي‎خواهد بکنم.» فلويد گفت: «آره، پنج هزار نفر را مي‎کشانند آنجا و نفري پانزده سنت مزد مي‎دهند. تا حالا دو دفعه اين حقه را به من زده اند. اگر راست راستي كارگر مي‎خواهد اجاره نامه‎اش را نشان بدهد و بنويسد چقدر مزد مي‎دهد.»
صاحبکار به طرف شورلت برگشت و داد زد: «جو! اين يارو حرف سرخ‎ها را مي‎زند. آشوب طلب است. تا حالا نديديش؟» کلانتر به تندي در ماشين را باز كرد و پايين آمد. بعد گفت: «به نظرم مي‎شناسمش. هفتة پيش وقتي درايستگاه ماشين‎هاي کهنه دزدي شد، به نظرم او را آنجا ديدم. آره! خودش است. زود سوار شو!» كلانتر شلوار سواري و پوتين داشت و جلدچرمي و هفت تيري به قطار فشنگش آويزان بود. تام گفت: «اما دليلي عليه او نداريد.» کلانتر چرخيد و به تام گفت: «تو هم همين طور. زيادي حرف بزني افسار بهت مي‎زنم. شما بي شرف‎ها كاري جز دعوا راه انداختن و ماجراجويي نداريد. ضمناً ادارة بهداشت دستور داده که اردوگاه را خراب کنيم. برويد تولار! اينجا هيچ غلطي نمي‎شود کرد.»
تام به فلويد چشمکي زد. کلانتر به فلويد گفت: «سوار شو.» اما فلويد چرخي زد و مشتي به دهان کلانتر کوبيد و فرار کرد. کلانترتلوتلويي خورد و تام هم به او پشت پا زد. کلانتر افتاد، اما هفت تيرش را کشيد و شليک کرد. تير به دست زني که جلوي چادر ايستاده بود خورد. كلانتر دوباره هفت تيرش را بلند كرد تا فلويد را با تير بزند. اما کشيش کيسي لگدي به پسِ کلة پليس زد و کلانتر از حال رفت. مرد ديگر که وضع را اين طور ديد، با شورلت فرارکرد. تام هفت تير كلانتر را توي خارستان انداخت. کيسي به تام گفت: «فرار کن و توي جنگل قايم شو. كلانتر تو را ديد. زير تعهدت زدي. برت مي‎گردانند زندان.» تام از بين جمعيت بيرون رفت و پا به فرار گذاشت. ناگهان صداي سوتي آمد و همه پراکنده شدند. چند لحظه بعد، ماشين پليس وارد اردوگاه شد و چهار تفنگدار از آن پايين پريدند. کيسي به آنها نزديک شد و گفت: «من يکي از هم قطاري‎هاي شما را زدم.»
پليس ها، کيسي و کلانتر را سوار کردند و با خود بردند. جلوي چادر عموجان و پدر داشتند دربارة کار کشيش کيسي صحبت مي‎کردند که روزاشارن مثل آدم‎هاي گيج از چادر بيرون آمد و با نگراني پرسيد: «کاني کجاست؟ خيلي وقت است نديدمش.» مادر گفت: «اگر ديدمش بهش مي‎گم تو دنبالش مي‎گردي.» اما روزاشارن به گريه افتاد و گفت: «او نبايد مرا تنها بگذارد.» مادر گفت: «مگر به تو چيزي گفته؟».
اما روزا شارن جواب مادر را نداد. پدر گفت: «کاني هيچ چيز بارش نبود. من خيلي وقت بود اين را حس مي‎کردم.» مدتي گذشت اما از کاني خبري نشد. ديگر شب شده بود. اَل رفت و تام را صدا کرد. توي راه به تام گفت: «به نظر من کاني بي خبر گذاشته رفته يک جاي دور. چون کنار رودخانه ديدمش داشت مي‎رفت طرف جنوب.» چند قدم مانده به چادرشان ناگهان فلويد را ديدند. فلويد پرسيد: «شما تصميم گرفتيد راه بيفتيد؟» تام گفت: «هنوز نمي‎دانم. به نظر تو برويم؟»
فلويد گفت: «نشنيدي کلانتر چه گفت. اگر نروي دخلت را مي‎آورند.» تام گفت: «پس بهتره بزنيم به چاک.» اَل به فلويد گفت: «يکي مي‎گفت اين نزديکي‎ها يک اردوگاه دولتي خوب هست. کجاست؟» فلويد گفت: «توي جادة 99 به طرف جنوب. دوازده کيلومتر که رفتي مي‎پيچي. نزديک ويد پاچ است. اما فکر کنم پر باشد.» تام و اَل از فلويد خداحافظي کردند و پيش بقية خانواده شان رفتند. تام گفت: «بايد از اينجا برويم. امشب مي‎خواهند اردوگاه را آتش بزنند. من مي‎روم دنبال عموجان.» تام، عموجان را بيرون از اردوگاه پيدا کرد. اما عموجان به تام گفت: «برو. من به هيچ دردي نمي‎خورم غير از اينکه گناهان خودم را به دوش بکشم.»
تام، چند ضربه به عموجان زد و عموجان بيهوش شد. سپس او را بغل کرد و با خود به اردوگاه برگرداند. وقتي مي‎خواستند حرکت کنند، روزاشارن نمي‎آمد. مي‎گفت: «من کاني را مي‎خواهم. تا وقتي کاني نيايد من راه نمي‎افتم.» تام گفت: «کاني ما را پيدا مي‌کند. من نشاني هايش را به مغازه دار دادم. ما را پيدا مي‎کند.» و هرطور بود او را نيز سوار کاميون کردند و به راه افتادند. اما هنوز نرفته بودند که گروهي شروع به آتش زدن اردوگاه کردند.
کاميون کجدار و مريز مي‎رفت. کمي که رفتند، ناگهان يک گروه که در دستانشان کلنگ و تفنگ بود، کاميون آنها را محاصره کردند. يکي از آنها گفت: «هي! اين جوري کجا مي‎رويد؟» تام گفت: «ما اهل اينجا نيستيم. به ما گفته اند طرف تولار کار پيدا مي‎شود.» مرد گفت: «راه را عوضي آمده ايد. طرف شمال بايد برويد. پيش از چيدن پنبه هم برنگرديد. چون ما از شما نکبت‌ها خوشمان نمي‎آيد.»
جلوي کاميون پر از مردان مسلح بود. تام دور زد. فانوس‎هايي سرخ در طول جاده تکان مي‎خورد. چند لحظه بعد شعله‎هاي آتش، تمام اردوگاه هوورويل را روشن کرد. تام، چراغ‎ها را خاموش کرد و دوباره نيم دوري زد و خاموش از سينه کش کوتاهي بالا رفت و وقتي به جادة بزرگ رسيد چراغ ماشين را روشن کرد و دوباره به طرف جنوب رفت. مادر گفت: «تام کجا مي‎رويم؟» تام گفت: «مي رويم اردوگاه دولتي را پيدا کنيم. مي‎گويند آنجا تميز است و حمام و دستشويي هم دارد. پفيوزها! مي‎ترسم آخر يکي شان را بکشم.» مادر گفت: «آرام باش تام. اينها هفت تا کفن مي‎پوسانند، ولي باز هم ما و امثال ما زندگي مي‎کنيم. آنها نمي‎توانند ما را از بين ببرند. ما ملت هستيم.» تام گفت: «آره، اما هميشه توي سرمان مي‎زنند.»
باغ‎ها پر از ميوه بود و جاده پر از گرسنگان. خوشه‎هاي خشم مردم در حال رسيدن بود. اما شرکت‎هاي بزرگ به جاي پرداخت پول بيشتربه کارگران، گاز اشک آور و اسلحه مي‎خريدند و نگهبان استخدام مي‎کردند.
وقتي خانوادة جود به اردوگاه دولتي ويدپاچ رسيد، شب شده بود. تام از نگهبان جلوي در پرسيد: «ببينم براي ما جا نداريد؟» نگهبان گفت: «چرا يك جا هست.» و آنها را راهنمايي كرد كجا بروند. وقتي تام توي اردوگاه، كاميون را نگه داشت نگهبان شب آمد و به آنها گفت كه آن اردوگاه را کشاورزهاي مهاجر با کمک هم مي‎گردانند و پليس نمي‎تواند وارد آنجا شود. پدر و بقيه مشغول چادر زدن شدند و تام با نگهبان به دفتر اردوگاه رفت. توي دفتر نگهبان فرم مشخصات آنها را پر کرد و گفت: «فردا افراد کميتة مركزي اردوگاه را مي‎بينيد و به شما مي‎گويند که چکار بکنيد. در اينجا پنج بخش بهداشتي هست. هر بخش نمايندة خودش را براي کميتة مرکزي انتخاب مي‎کند. قوانيني را که کميته وضع مي‎کند همه بايد اطاعت کنند. زن‎ها هم کميته دارند. به امور بهداشتي خانم‎ها مي‎رسند. اگر هم کسي سه بار پشت سر هم دردسر درست کند، کميته از اردوگاه بيرونش مي‎کند. اين هم بگويم كه كلانتر و مالك‎ها از اين اردوگاه مهاجرها خوششان نمي‎آيد و منتظر بهانه هستند تا جمعش كنند.»
آن شب خانوادة جود از شدت خستگي خيلي زود خوابشان برد. تام، صبح روز بعد و قبل از اينکه ديگران بيدار شوند با خانواده اي در نزديکي چادرشان آشنا شد. آنها به تام پيشنهاد کردند که همراهشان به سر کار برود. تام هم دنبال آنها رفت. اسم مرد تيموتي واليس و اسم پسرش ويلکي بود. تيموتي عضو کميتة مرکزي اردوگاه بود. آنها دوازده روز بود كه براي مزرعه دار کوچکي که آدم خوبي بود، کار مي‎کردند و اگر چه کارشان خيلي طول نمي‎کشيد، اما خودشان هم نمي‎دانستند که چرا تام را با خود مي‎برند. آنها ساعتي سي سنت مزد مي‎گرفتند، اما وقتي آن روز تام را به صاحبکارشان آقاي تامس معرفي کردند، آقاي تامس گفت: «از امروز ساعتي بيست و پنج سنت مي‎دهم. چون ديشب شرکت ِ مالک‎ها که من عضو آن هستم و تحت نظر بانک غرب اداره مي‎شود، دستور داده که بيشتر از بيست و پنج سنت ندهيد. و اگر من اطاعت نکنم، به من وام نمي‎دهند.»
آقاي تامس رفت و روزنامه اي آورد که در آن نوشته شده بود: «مردم، شب گذشته به خاطر نفرت ازتوطئه‎هاي مبلغانِ سرخ، يک اردوگاه فصلي را آتش زدند.» آقاي تامس گفت: «شرکت، اين آدم‎ها را فرستاده بود. حالا قضيه را مي‎فهميد!» بالاخره تيموتي، ويلکي و تام قبول کردند که با آن شرايط باز هم کار کنند. آقاي تامس پرسيد: «شما در اردوگاه دولتي زندگي مي‎کنيد؟ شنبه شب‎ها برنامة جشن داريد؟»
ويلکي گفت: «بله.» تامس گفت: «شنبة آينده مواظب باشيد. شرکت، از اردوگاه‎هاي دولتي خوشش نمي‎آيد. چون دارند عادت مي‎کنند که با آنها مثل آدم رفتار شود و کلانتر هم حق ندارد به آنجا برود. حالا فرض کنيد که آنجا دعوايي حسابي را بيفتد؛ شليک هم بکنند. آن وقت نمي‎شود جلوي پليس را گرفت؛ داخل مي‎شوند و همه را بيرون مي‎ريزند. منظورم را كه مي‎فهميد.» تيموتي از آقاي تامس تشکر کرد و هر سه مشغول کندن يك آبراه شدند.
آن روز صبح مدير اردوگاه پيش مادر تام آمد و پرسيد به چيزي احتياج ندارند؟ مادر خيلي تعجب کرد. بعد از خوردن صبحانه، پدر و اَل به دنبال پيدا کردن کار رفتند. يکي ـ دو ساعت بعد، روزاشارن که تازه از حمام آمده بود، گفت که زني به او گفته که هر روز يک کمک پزشک به اردوگاه مي‎آيد. مادر گفت: «حس مي‎کنم دوباره مثل يک آدم شده ام.» چند دقيقه بعد، سه زن از کميتة زنان بخش بهداشتي 4 به آنها سر زدند و مادر را بردند و رخشويخانه، حمام، توالت، خياطي و شيرخوارگاه را به او نشان دادند و او را با مقررات اين مکان‎ها آشنا کردند. بچه‎ها براي نخستين بار به زمين بازي رفتند و مشغول بازي شدند. اما از آن طرف با اينکه اَل، جان و پدر، غروب برگشتند، اما کاري پيدا نکرده بودند.
شنبه ساعت هفت شب، همه شام خورده بودند و خود را براي رفتن به جشن آماده مي‎کردند. محوطة جشن را چراغاني کرده بودند. پنج عضو کميتة مرکزي اردوگاه در چادررئيس گروه آقاي هستِن، جمع شده بودند. هِستن گفت: «چه شانسي آورديم که فهميديم مي‎خواهند مراسم ما را به هم بزنند.» سپس، يکي رفت و رئيس کميتة جشن‎ها ويلي اتين را صدا زد. هستن از ويلي پرسيد: «کاري کردي؟» ويلي گفت: «آره. وقتي جشن و پايکوبي شروع بشود، همه گوش به زنگ مي‎ايستند. تا صدايي بلند شود و مامورها بخواهند جارو جنجال راه بيندازند، بچه‎ها دورشان را مي‎گيرند و آنها را مي‎برند بيرون.» هستن گفت: «گوش کن ويلي! مبادا به اين ياروها آسيبي برسد. پليس پشت نرده‎ها مي‎ايستد و اگر دردسري پيش بيايد مي‎ريزد تو.» ويلي گفت: «نه، آنها را از پشت اردوگاه و از وسط صحرا مي‎برند.»
جشن در حال شروع شدن بود. دور تا دور اردوگاه حصار آهني نصب شده بود. در سراسر طول حصار، هر بيست متر يک نگهبان لاي علفها نشسته بود و کشيک مي‎کشيد. از اردوگاه‎هاي ديگر هم به محل جشن مي‎آمدند. ويلي به سراغ تام رفت و او را هم براي کشيک جلوي در و نشان کردن آشوبگرها برد. دم ِ در ورودي، تام تازه واردها را بازرسي مي‎کرد. در همان حال ناگهان سه نفر کارگرجوان را ديد که مشکوک به نظر مي‎رسيدند. تام رفت و موضوع را به ويلي گفت. کارگرهاي مشكوك گفته بودند فردي به نام جَکسون در بخش چهار آنها را دعوت کرده است. ويلي تحقيق کرد و فهميد که آنها دروغ گفته اند. جشن شروع شد. نوازندگان شروع به نواختن کردند. تام نزديک سه مرد جوان مشکوک ايستاده بود. آنها وارد محوطة جشن شدند و مخصوصاً شروع به بگومگو و دعوا با هم کردند. در همين موقع در تاريکي صداي سوتي آمد، اما تام و ديگران سه نفر آشوبگر را محاصره کردند و از محوطة جشن بيرون بردند.
با وجود اين در بيرون از اردوگاه، رانندة مسلح اتومبيل روبازي که همراه پنج نفر ديگر، پشت نرده ايستاده بود، داد زد: «وا کنيد. انگار اينجا جاروجنجال راه افتاده. دعوا شده.» نگهبان گفت: «اينجا هيچ دعوايي نشده. شما کي هستيد!» راننده گفت: «پليس!» نگهبان گفت: «اما اينجا هيچ دعوايي نشده.» مامور پليس گوش تيز کرد تا صدايي بشنود ،اما جز صداي موسيقي صداي ديگري نمي‎آمد. از طرف ديگر، هِستن نيز به سراغ سه مرد آشوبگر رفت. اما نتوانست بفهمد که چه کسي آنها را فرستاده است. اين بود که دستور داد که آنها را از پشت اردوگاه و از روي نرده‎هاي آهني، بيرون بفرستند.
با اينکه خانوادة جود در اردوگاه ويدپاچ راحت بودند، اما خورد و خوراک خوبي نداشتند. چون کار چنداني پيدا نمي‎شد. تام پيشنهاد کرد که به شمال بروند. مادر گفت: «فردا صبح مي‎رويم.» پدر گفت: «انگار همه چيز دنيا عوض شده. حالا ديگر زن‎ها همه‌کاره شده اند» و عصباني شد و رفت.
سپيده هنوز نزده بود که مادر همه را بلند کرد. وسايلشان را بار کاميون کردند و دوباره راه افتادند و مدتي بعد در جاده 99 به سمت شمال ايالت مي‎رفتند. در راه تام يواشکي لبخند زد و جلوي اَل به مادرش گفت: «مادر! امروز اَل خيلي پکر به نظر مي‎رسد. در جشن با يک دختر صحبت مي‎کرد. ناراحت نباش اَل! نه ماه ديگر تو هم صاحب زن و بچه مي‎شوي.» اَل گفت: «خيال مي‎کني.» به حومة شهر رسيده بودند كه ماشينشان پنچر شد و آنها پياده شدند. اَل گفت: «شايد توي همة ولايت غير از اين يک ميخ پيدا نمي‎شد که آن هم به تور ما خورد!»
داشتند پنچرگيري لاستيک ماشين را مي‎گرفتند كه اتومبيلي که از جانب شمال مي‎آمد جلوي آنها توقف کرد و مردي از آن پياده شد. بعد داد زد که اگر کار مي‎خواهند در شصت کيلومتري آنجا کارِ هلوچيني هست. خانوادة جود به طرف باغ هلو رفتند، اما قبل از اينکه به آنجا برسند،رديف موتورسيکلت‎هاي سفيد پليس را کنار جاده ديدند. پليس‎ها آنها را با چند کاميون ديگر تا جلوي درمشبّکي بردند. اما قبل از اينکه ماشين آنها از در عبور کند، تام رديفي از مردان را در حاشية جاده ديد که با مشت‎هاي گره كرده شعار مي‎دادند و خيلي خشمگين به نظر مي‎رسيدند.
مامورهاي پليس خانوادة جود را جلوي اردوگاه بنگاه کشاورزي برد. ماموري آمد اسامي وتعداد آنها را نوشت بعد به آنها گفت که جلوي ساختمان شصت و سه بروند. گفت: «هرصنوق ميوه که بچينيد پنج سنت مزد مي‎گيريد. البته ميوه‎ها نبايد له بشود.» اتاق آنها در ساختمان شصت و سه، بوي گند عرق تن و روغن مي‎داد. بعد از اينکه بارهايشان را به درون ساختمان بردند، به باغ هلو رفتند. سپس هر يک سطلي گرفتند و شروع به هلوچيني کردند. هر سه سطل يک صندوق مي‎شد. تا غروب، همة خانواده فقط يک دلار کار کردند!
تام قبل از خوردن شام، بيرون رفت تا گشتي بزند و بفهمد بيرون باغ چه خبر است. نگهبان‎ها جلويش را گرفتند ولي اوبه بهانة شست و شو از کنار نگهبان‎ها گذشت. وقتي تام دور مي‎شد، يکي از نگهبان‎ها به ديگري گفت: «پليس آمد و سروصداها را خواباند. اين طور که معلوم است يک جوانک کک توي تنبان همه مي‎اندازد. يکي مي‎گفت همين امشب کارش را مي‎سازند.» تام برگشت خانه و شام خورد و دوباره بيرون رفت. هنوز به جاده نزديک نشده بود که مردي با تپانچه او را از رفتن باز داشت. تام برگشت، اما چند قدم رفت و دوباره ايستاد.
سپس دولا دولا در پناه علف‎ها دويد و به سيم خاردار رسيد. از حصار نيز گذشت و خودش را به جاده رساند. کمي که پيش رفت، به چادري رسيد که فانوسي در آن روشن بود. مردي جلوي در چادر نشسته بود. در اين موقع ناگهان، کشيش کيسي از درون چادربيرون آمد! کشيش، تام را شناخت و او را در آغوش کشيد و با خود به داخل چادر برد. درون چادر سه مرد نشسته بودند. آنها با شک و ترديد به تام نگاه کردند. اما کيسي او را به ديگران معرفي کرد و تام نحوة آمدنش را به آنجا براي آنها گفت. کيسي گفت: «وقتي ما آمديم، همه گفتند که براي هر صندوق دو سنت و نيم مزد مي‎دهند و ما هم اعتصاب کرديم. وقتي اعتصاب ما را بشکنند فکر مي‎کنم که باز هم همان دو سنت و نيم را بدهند. امروز دو روز است که چيزي نخورده ايم. تام، تو هم به همه بگو اوضاع از چه قرار است. سعي کن آنها را هم دعوت به اعتصاب کني.»
ناگهان مردي که بيرون از چادر بود، پرده را کنار زد و گفت: «انگار زير پل يک خبرهايي هست.» کيسي به تام گفت: «همه مرا رهبر اعتصاب مي‎دانند چون خيلي حرف مي‎زنم.» بعد با تام به زير پل رفتند. در همين موقع، ناگهان نورافکني روي آنها افتاد و يکي گفت: «خودشه!»
کيسي گفت: «دوستانِ من! خودتان هم نمي‎دانيد چه مي‎کنيد. شما به گرسنه ماندن بچه‎هاي کوچک کمک مي‎کنيد.» مرد خپله اي که چماقي در دست داشت گفت: «حرف نزن! دهانت را خرد مي‎کنم سرخ کثيف!» و با چماق به سر کيسي زد. تام پريد و چماق را از مرد خپله گرفت و چند بار محکم به سر او زد. از درون بته زار، صداي همهمه اي آمد. ناگهان ضربه‌اي به سر تام خورد و تام خود را کنار جويبار کشاند و خون‎هاي صورتش را شست؛ بيني‎اش شکسته بود. بعد از جويبار گذشت و به کشتزار پا گذاشت و خزيده خزيده به خانه خودشان رفت و خوابيد.
صبح وقتي آفتاب به درون اتاق تابيد همة خانواده صورت ِ تام را که خون بر روي آن خشکيده بود ديدند و تام همه چيز را به آنها گفت. مادر گفت: «همه برويد سر کار و بگوييد تام مريض است.» تام به پدر گفت: «انگار ديشب اعتصاب را شکستند. ممکن است امروز به ما هم دو سنت و نيم مزد بدهند. من بايد بروم. چون براي همه تان خطرناکم.» در همين موقع از بيرون صداي ماشين آمد. يک عده کارگر تازه به اردوگاه آمده بودند. معلوم شد اعتصاب را شکسته اند. مادر گفت: «به محض اينکه توانستيم بنزين بخريم، همه راه مي‎اُفتيم مي‎رويم. من نمي‎گذارم تام به تنهايي برود.» بعد همه غير از تام به سر کار رفتند.
آن روز براي هر صندوق هلوچيني، دو سنت و نيم دادند! شب شد و مادر آمد. روزاشارن گفت: «با اين اتفاقات چه طور مي‎خواهيد بچة من خوب و سالم به دنيا بيايد؟» مادر گفت: «بسه! زبانت را نگه دارامروز آن قدر کم مزد گرفته‌ايم که بهتر است اصلاً حرفش را نزنيم. ما ازاينجا مي‎رويم.» ناگهان روتي آمد و گفت که وينفيلد از شدت گرسنگي آن قدر هلو خورده که دل درد گرفته و افتاده است! مادر به سرعت رفت و وينفيلد را از دستِ سه مرد بيرون کشيد و به خانه آورد. موقع خوردن شام، پدر گفت: «تام! فکر مي‎کنم کار يارو را ساخته اي.» عموجان گفت: «پليس‎ها دارند همه جا را مي‎گردند.» مادر به تام گفت: «مي گويند انگار سر و صورت يارو زخم برداشته. ولي تام تو قول داده بودي که ديگر از اين کارها نکني.»
تام گفت: «مادر! من بايد بروم.» مادر گفت: «تو مي‎ماني. اَل! کاميون را بياور جلوي در. يک تشک مي‎گذاريم ته کاميون. تام رويش دراز مي‎کشد. بعد يک تشک ديگر روي او مي‎اندازيم و بقية چيزها را مي‎گذاريم روي تشک ها، تام مي‎تواند از يک سوراخ نفس بکشد.» اما وقتي مي‎خواستند بروند، نگهباني به ماشين آنها نزديک شد تا آن را وارسي کند. خانوادة جود به نگهبان گفتند طرف‎هاي اردوگاه ويدپاچ مزد بيشتري به آنها پيشنهاد شده است و دارند به آنجا مي‎روند. نگهبان، نور چراغ قوه را روي صورت پدر، عموجان و اَل انداخت و وقتي ديد صورت هيچ کدام از آنها زخمي نيست، پي کار خودش رفت. آنها از باغ بيرون و به طرف شمال رفتند. روزاشارن ناله مي‎کرد، و هواي سرد نيش مي‎زد. تام از زيرتشک‎ها بيرون آمد و به اَل گفت که از راه‎هاي فرعي برود. مدتي در جاده‎هاي مارپيچ و کوهستاني جلو رفتند؛ تا اينکه به تابلو بزرگي در کنار جاده رسيدند که روي آن نوشته بود: «براي پنبه چيني کارگر مي‎خواهيم.» تام به اَل گفت ماشين را نگه دارد. سپس به آنها پيشنهاد کرد که در مزارع پنبه به کار مشغول شوند و در واگن‎هاي کنار نهر زندگي کنند. گفت: «من هم تا وقتي صورتم خوب شود، مي‎توانم زير پل ِنهر قايم شوم. شب‎ها برايم غذا بياوريد.» صبح روز بعد، خانوادة جود در مزرعة پنبه به کار پرداختند و تام در همان نزديکي پنهان شد. آنها، با خانوادة ديگري به نام وين ريت در يک واگن زندگي مي‎کردند و فقط پرده اي دو خانواده را از هم جدا مي‎کرد. البته وضعشان از لحاظ خورد و خوراک بهتر شده بود.
آن روز، تقريباً سه دلار و نيم کار کردند. شب وقتي در حال پختن غذا بودند، وينفيلد به درون واگن آمد و گفت روتي براي بيسکويت‎هايي که مي‎خورده با چند بچه گلاويز شده و وقتي کتک خورده به آنها گفته که مي‎رود برادر بزرگش را مي‎آورد تا دختره را بکشد. روتي براي پز آمدن حتي گفته بود: «برادرم تا حالا دوتا آدم کشته! حالا هم چون يکي را کشته رفته قايم شده. مي‎تواند بيايد و تو را هم بکشد.» مادر گفت: «واي خداي من!» بعد، غذا را به روزاشارن سپرد و کمي غذا برداشت و به مخفيگاه تام رفت. بعد از او خواست فوري به يکي از شهرهاي بزرگ فرار کند. پرسيد: «تام! حالا مي‎خواهي چکار بکني؟» تام گفت: «همان کاري را مي‎کنم که کيسي کرد. کاش همه با هم متحد مي‎شديم.» مادر گفت: «من چطوري از حالت خبر بگيرم؟ وقتي آب‎ها از آسياب افتاد، برگرد پيش ما.»
و راه افتاد كه برگردد پيش بقية خانواده. در راه به مالک مزرعه اي برخورد. مالک از مادر خواست براي کار به مزرعة کوچک پنبه‎اش در دو کيلومتري آنجا بيايند. مادر هم قبول کرد. سپس به محض رسيدن به خانه، موضوع پنبه چيني را به پدر و همسايه شان آقاي وين ريت گفت. آقاي وين ريت گفت: «ما هم مي‎آييم.» بعد با نگراني به آنها گفت که اَل و دخترشان اَگي، چند وقتي است با هم آشنا شده‌اند. اَگي شانزده سال بيشتر نداشت و دختر زيبايي بود. آقاي وين ريت از آنها پرسيد: «گمان نمي‎کنيد بلايي سر دختر ما بيايد؟» مادر گفت: «اَل پسر خوبيه. ما مواظبيم. پدر با اَل صحبت مي‎کند. اگر هم نخواست، من صحبت مي‎کنم.» وين ريت خداحافظي کرد و رفت. بعد مادر به پدر گفت: «اينکه گفتم من با اَل صحبت مي‎کنم براي اين بود که نمي‎خواستم تو را اذيت کنم.»
پدر گفت: «مي‌دانم. خيلي عجيبه! زن رئيس خانواده مي‎شود. زن مي‎گويد فلان کار را مي‎کنم؛ فلان جا مي‎روم. انگار اين کارها اصلاً به من مربوط نيست.» مادر گفت: «آخر زن زودتر خودش را به تغيير و تبديل عادت مي‎دهد.» در همين موقع، اَل به خانه آمد و گفت: «من مجبورم به زودي حرکت کنم مادر. من و اَگي وين ريت مي‎خواهيم با هم ازدواج کنيم. من مي‎روم و در يک گاراژ کار گير مي‎آورم.» مادر گفت: «اما ما اينجا به تو احتياج داريم. تا بهار بمان. پس کاميون را چه کسي براند؟»
دو همسايه، جشن کوچک نامزدي اگي و اَل را در همان واگن گرفتند. فرداي آن روز، پنبه ها خيلي زود چيده شد، چون کارگر زياد بود. نزديک ظهر که برمي گشتند، باران شروع شد.
روزاشارن مي‎لرزيد. به محض اينکه به واگن‎ها رسيدند، مادر همه را براي جمع کردن هيزم بيرون فرستاد. حالا ديگر باران سيل آسا مي‎باريد. با آمدن باران، ديگر کاري پيدا نمي‎شد. سرخک و ذات الريه بين کارگران و خانواده هايشان زياد شد. دزدي و گدايي، جاي وقار و غرور را گرفت. باران به درون چادر چادرنشين‎ها وماشين هايشان رخنه کرد و همه آواره شدند. ماشين‎ها ديگر حرکت نمي‎کردند. برخي به شهر رفتند و خوراکي گدايي کردند يا دزديدند. با مشت به در خانة پزشک‎ها کوبيدند، اما آنها کار داشتند و نمي‎توانستند به مريض‎هاي مهاجر برسند. به همين جهت مهاجرها بعد از مدتي به سراغ مأموران کفن و دفن رفتند. کم کم ترحم شهرها نسبت به گرسنگان، به ترس و کينه از آنها تبديل شد. کلانترها، پليس‎هاي تازه اي به کار گرفتند و سلاح‎هاي تازه اي سفارش دادند.
در دومين روز باران، اَل پردة وسط دو واگن را از جا کند و روي کاپوت کاميون کشيد ودو خانواده يکي شدند. در سومين روز، سيلاب به راه افتاد. پدر گفت: «وقتش رسيده که از همه بپرسيم حاضرند سدي بزنيم يا نه؟ وگرنه بايد کوچ کرد.» چند دقيقة بعد، درد زايمان روزاشارن شروع شد، اما پيش از موقع بود. خانم وين ريت و مادر، همه را به آن طرف واگن فرستادند. مردان بيل به دست، در زير باران مشغول ساختن سدي جلوي آب شدند، اما شب، سيلاب سد را با خود برد و همه گريختند. بچة روزاشارن مرده به دنيا آمد و خودش از بي حالي خوابش برد. براي همين وقتي پدر وعموجان وارد واگن شدند روزاشارن خواب بود. پدر گفت: «نمي‎دانم آب تا کجا مي‎خواهد بالا بيايد.
ممکن است واگن را هم غرق کند.» عموجان بچة مردة روزاشارن را در جعبة خالي سيب زميني گذاشت و بيرون برد و آن را به جريان آب سپرد. روزاشارن بيدار شد و سراغ بچه‎اش را گرفت. مادر به او گفت که چه اتفاقي افتاده است. اما او حال گريه كردن نداشت. آنها صبحانه مي‎خوردند که دوباره باران شروع به باريدن کرد. اَل به کمک پدر، سکويي در واگن ساخت که دو متر از کف واگن بالاتر بود وهمة وسايلشان را به روي آن سکو منتقل کردند. آب کم کم کف واگن را گرفت. همة خانواده ساکت و ناراحت بودند و در حالي که از سرما به هم چسبيده بودند، روي سکو نشستند. دو روز بعد، باران قطع شد و مادر گفت که وقت رفتن به جاي بلندتري است. پدر گفت: «نمي‎شود.» مادرگفت: «تو فقط روزاشارن را به جادة بزرگ برسان، بعدش اگر خواستي برگرد.»
اَل و اَگي با آنها نرفتند. مادر، اثاثيه را به آنها سپرد و پدر، روزاشارن را بغل کرد و به آب زد. به بالاي جاده که رسيدند، در طول جاده به راه افتادند. كمي بعد از دور، انباري را روي يک بلندي ديدند. آنها با گذشتن از گل و لاي و سيم خاردار، خود را با تقلاي زيادي به يك انباري رساندند. در گوشه اي از انبار، پيرمردي را ديدند که از گرسنگي جان مي‎داد. کنار پيرمرد، پسر جوانش نشسته بود. پسر گفت که پدرش از بس سهم غذايش را به او داده، دارد از گرسنگي مي‎ميرد. مادر چيزي به روزاشارن گفت و همه را از انبار بيرون کرد. روزاشارن نيز قدري شير به پيرمرد داد تا از گرسنگي نميرد.
منبع: همشهری